شعر از زهرا بشري موحد
بر شانههاي ضريحت تا مي گذارم سرم را
انگار ميگيري از من غوغاي دور و برم را
حرفي ندارم به جز اشک، نه حاجتي نه دعايي
دست شما مي سپارم اين چشم هاي ترم را
من از جوار کريمه، از شهرِ بانو مي آيم
آقا، بگو مي شناسم همسايهي خواهرم را
عطرهواي رواقت، آهنگ هر چلچراغت
نگذاشت باقي بماند بغضي که مي آورم را
حتي اگر دانه اي هم گندم برايم نريزي
جايي ندارم بريزم جز صحنهايت پرم را
هربار مشهد مي آيم انگار بار نخست است
هي ذوق دارم ببينم گلدسته هاي حرم را
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.