اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

گفت‌وگوي خواندني با جانباز مدافع حرم

(بخش دوم)

هيچ عقل سليمي به خاطر پول در اين جنگ حاضر نمي شود

گفت‌وگوي خواندني با جانباز مدافع حرم

»ميدانيد براي اينکه بروند و بجنگند چقدر پول ميگيرند؟» «اين جوانها اصلاً بهقصد شهادت ميروند.» همه اينها حرفهايي است که وقتي به گوش رزمندگان ميرسد گوشهاي از خاطرشان را مکدر ميکند؟ اما جواب اين سؤالهاي تکراري چيست؟« ابداً براي شهادت نرفتيم. اصلاً همچنين اعتقادي به اين موضوع نداريم. اگر کسي به اين قصد برود شرعاً اشکال دارد. ما همه براي مبارزه رفتيم. درست است شهيد شدن و خون دادن اثرش را ميگذارد اما هدف نيست. براي ما مهم بود جريان «مقاومت اسلامي» بزرگ شود و اگر قرار است شهيد شويم زير اسممان بنويسند شهيد، شهيد مقاومت اسلامي باشد. ما ازاينجا راه نيفتاديم که شهيد شويم يا يک سررسيد خاطره جمع کنيم و برگرديم. برخي ميگويند به خاطر پول ميروند. يکزماني جنگي مثل ايران و عراق اتفاق ميافتد. با تمام اتفاقات هر دو طرف از يک سري قانون بينالمللي مثل قوانين اسرا تبعيت ميکنند. بله عراقيها با اسيران ما بدبرخورد کردند اما بالاخره يک قانون درست يا غلط وجود دارد. مثلاً اسم اسرا جزء ليست صليب سرخ قيد شود، براي کسي که اسير را گرفته است بار حقوقي دارد. يعني اگر کسي اسير شود در بدترين حالت با عامل دشمن شدن ميتواند جان سالم به درببرد. دوم اينکه جنگ خاکريزي و منظم است. يعني مرز دوست و دشمن معلوم است. در اين جنگ اگر کسي به فرض به طمع ماديات جلو بيايد با همه سختيهايش غيرعقلاني نيست. اما جنگ سوريه اصلاً اينطور نيست. از هيچ قانوني تبعيت نميکند. دشمن بارها گفته است اگر منطقهاي را بگيرد آن را از اهلش پاک ميکند. تاريخ نشان داده اين کارکردهاند. مثل واقعه اسپايکر که حدود 3 يا4 هزار نفر در يک روز کشته شدند. چه رسد به اينکه علوي هم باشي. هيچ رحمي وجود ندارد. اگر اسير شوي با شما به بدترين شکل برخورد ميشود. با يک تير که خلاص نميکنند. يا سر ميبرند. يا از پشتبام پرت ميکنند. مسئله بعدي اين است که اين جنگ نامنظم است. خاکريزي نيست. در خاکريزي عقبه حريف را ميزند و شما اگر نيروي پياده شجاعي داشته باشي جلو ميروي. اما در نامنظم شما يک کوچه را اشتباه بروي وسط مسلحين قرارگرفتهاي. دوست و دشمن در اين جنگ معلوم نيست. يک نفر که از صبح با شما دوست است شب تا صبحش جاسوسي شما را ميکند. شما اگر در اين جنگ پشتيباني فکري و محتوايي نداشته باشي عمراً نميتواني پايت را در اين معرکه بگذاري. وحشت اين جنگ به هيچچيزش نميارزد. شما براي فرزندان اين شهدا ميليارد ميليارد پول بريز اصلاً کسي حاضر است پدر يا همسرش را با چيزي عوض کند؟»

 

ما براي حفظ خط مقاومت مي جنگيم نه بشار اسد

 

دلايل اين جنگ و حضور ايرانيها در سوريه هنوز براي بسياري از مردم سؤال است؟ اينکه چرا جوانان شجاع ايراني دستهدسته ميروند و براي سوريها و پايدار ماندن دولت آنها ميجنگند. آقاي عبداللهي دليل اين جنگ را چيزي فراتر از اين حرفها ميداند: « شخص بشار اسد براي بچههاي رزمنده ايراني موضوعيت نداشته است. اصلاً اينکه کسي براي بقاي خانواده اسد بجنگد محلي از اعراب ندارد. کما اينکه زماني که ما 8سال در جنگ بوديم تمام دنيا عليه ما بود و تنها کشور و دولتي که از ما حمايت کرد «حافظ اسد» بود. طبق مرام ايراني الآن امروز حکومت اسد و کشور سوريه دقيقه درگير همان چيزي است که ما درگيرش بوديم. مرام ايراني ما ميگويد که از آنها حمايت کنيم. مسئله بعدي هم اين است که چهبسا جبهه مقاومت اسلامي را کس ديگري بهتر مديريت کند عقل و فهم ما ميگويد که از او حمايت کنيم. خود شخص موضوعيتي ندارد. اما چيزي که جمهوري اسلامي بابت آن هزينه ميکند اين است که دشمن از هر طريقي خواسته به جمهوري اسلامي ضربه بزند. جنگ عراق با ايران، تحريمهاي اقتصادي، تهاجم و شبيخون فرهنگي و حربههاي مختلف که عليه نظام اسلامي به کاربردند. اما راهي از پيش نبردند. «اسلام آمريکايي» و «شيعه انگليسي» دو لبه يک قيچي هستند که ميخواهند جريان اسلام ناب محمدي و خط مقاومت اسلامي را قيچي بکنند. در اين ميان چيزي که براي ما مهم است حفظ خط مقاومت است.»

 

شرمنده ام نتوانستم محمد را برگردانم

 

شهادت «محمد» عزيزترين رفيق سالهاي دور، زندگي جانباز 28 ساله را به دودسته تقسيم ميکند. حالا از محمد يک قاب عکس دوتايي مانده است روي ديوار و حسرت بزرگي بر دل رفيق، که چرا هرچه کرد نتوانست پيکر دوستش را برگرداند: « در زندگي گاهي لحظاتي شکل ميگيرد که تبديل به همه زندگي آدم ميشود. انگار که بهجز آن خاطره به چيزي نميتوانيد فکر کنيد. براي من لحظه شهادت و روز 21 دي و اصابت آن موشک لعنتي از همين لحظههاست. من سختتر از آن روز را تجربه نکردم. ازنظر نظامي وقتي کسي تير ميخورد نبايد به او نزديک شد اما من گفته بودم اگر «محمد» تير بخورد من بالاي سرش ميروم. تا تير خورد فکر کردم شهيد شده اما صداي يا زهرا گفتنش که بلند شد فهميدم هنوز زنده است. دويدم سمتش. دشمن هميشه کمر به پايين را ميزند و طعمه ميکند که اگر کسي هم نزديکش رفت بقيه را هم بزند. يکلحظه ميبينيد از يک نفر، 5 نفر را ميزنند. محمد را پشت تختهسنگي کشيدم. 40 دقيقهاي گذشت به عقب اطلاع داديم چه شده است. ماشين که آمد محمد را ببريم تکتيرانداز راننده را شهيد کرد. يکي از بچهها نشست پشت ماشين و ماشين را 60 تا 70متر برد پايينتر. من محمد را بهزحمت داخل برانکارد گذاشتم.تمام حواسم اين بود که محمد را طوري بگيرم که مبادا بدنش بيرون پرت شود. يکلحظه ديدم پايم تکان نميخورد. تير به استخوان خورده بود. با هر زحمتي داشتم سوار ميشدم. نصف بدنم داخل ماشين بود.نصف ديگر بدنم را که خواستم داخل ماشين کنم. آن موشک لعنتي اصابت کرد. محمد را برگردانده بودم و حالا شرمندهاش نبودم. به خدا کوتاهي نکردم ولي نشد. هيچکدام از جنازهها برنگشت و جنازه محمد همانجا ماند. محمد که شهيد شد خودم هم مجروح شدم. صورتم بازشده بود. دستوپايم همه مجروح شدند. مرا نيروهاي عراقي برگرداندند به خاطر همين تا يک هفته فکر ميکردند شهيد شدهام و برايم روضه ميخواندند.»

 

​​هرکدام از زخم جانبازي ام نشانه اي دارد

 

حالا جنگ و مقاومت حبيب عبداللهي را به دونيم تقسيم کرده است. نيمي که او را روبروي ما نشانده است و نيم ديگري که انگار عجله بيشتري براي رفتن داشت. صورتي که تنها نيمي از آن سوخته است. نيمي که نه ميبيند و نه ميشنود. دستي که انگشت سبابه ندارد. پايي که پيوند خورده است و اما حالا اين دونيمه متفاوت فعلاً کنار هم آرامگرفتهاند و اين موضوع سؤال ميشود که بپرسم به حکمت جراحات و نوع جانبازيتان فکر کردهايد؟ «خيلي زياد. ولي به خدا بابتشان ناراحت نيستم. دانهدانهشان برايم نشانه است. انگشت سبابهام انگشت اشارهاي بود که با آن مداحي ميکردم و تکان ميدادم.يکچيز جالب بگويم. من به محاسن و موهايم خيلي حساس بودم. طوري که 12 سال فقط يکجا آرايشگاه ميرفتم. کار خدا خط سوختنم درست از خط رويش موهايم شد. هنوز هم که آرايشگاه ميروم اجازه نميدهم با موبايل صحبت کند و موهايم را کوتاه کند. (خنده) خيلي جلوي آينه ميرفتم. آنقدر حساس بودم که به شوخي به مادرم وصيت کرده بودم که اگر مردم  اول يک شانه بردارد و موهايم را شانه کند بعد کفنم کنند تا مرتب باشم. هميشه ميگفتم خداوکيلي اينطوري مرا نفرستي. اما صورتم را خيلي دوست دارم. احترامم چند برابر شده است. بهواسطه اين مدالي که حضرت زينب برگردانم انداخته و در صورتم نمايان است خيلي تحويلم ميگيرند.»

 

مادرم وقتي ديد مرا نشناخت

 

حبيب زخمي برگشته است. صميميترين رفيقش را ازدستداده است. هنوز تصوير صورت مجروحش را در آينه نديده است. حالا چطور قراراست با مادرش روبرو شود که دل مادرش نريزد؟ اما آقاي عبداللهي ميگويد که مادرش بهترين برخورد را در آن لحظه داشته است: « وقتي مرا از منطقه درگيري برگرداندند و بيمارستان رساندند مسئول نيروي انساني را در بيمارستان ديدم و صدايش زدم تا مرا ديد گفت: « تو زندهاي؟» آخر هم خودم، خودم را پيدا کردم (خنده) مرا به ايران که برگرداندند وضعيت آشفتهاي داشتم با برادرم تماس گرفتم و گفتم به مادرم خبر بدهد. مادرم که خودش را رساند بيمارستان براي پيدا کردن من پرده روبروي تختها را کنار ميزد. وقتي پرده را کنار زد مرا نشناخت و رفت سراغ تخت کناردستيام که صدايش زدم. گفتم:«مامان من اينجايم» گفت: «خوبي؟» گفتم: «ببين پايم اينطوري شده؟» گفت: «فداي سر علياکبر» گفتم:« راستش حاجخانم يه انگشتم را هم دادم.» گفت:« فداي سر ابالفضل» گفتم: « حاجخانم چشمم را هم دادم رفتهها» گفت: « عزيزتر از حضرت عباس که نيستي» خدا شاهد است تا به امروز بالاي سرم گريه نکرده است. يک تعبيري دارد و هميشه ميگويد: «پسرم ياس سفيدي بود که فرستادمش حالا يکذره کبود شده وگرنه هيچ فرقي نکرده است.» اين مسير را مديون مادرم هستم. خيلي خوب برخورد کرد.»

 

زمان جنگ همه دلبستگي هايتان جلوي چشم مي آيد

 

دل کندن از آدمها و چيزهايي که دوستشان داريم اصلاً کار سادهاي نيست. کاري که تمام رزمندگان و شهداي مدافع حرم کردهاند. آقاي عبداللهي ميگويد زمان جنگ تمام چيزهايي که دوستش داريد روبرويتان ظاهر ميشود: « به نظر شما ساعت مچي در بهترين حالت چقدر ارزش دارد. به خدا شيطان در جنگ ساعت مچي  شما را جلوي چشمتان ميآورد. مدام توي گوش شما ميخواند يعني ميخواهي ساعتت را رها کني. حالا فکر کنيد هر دلبستگي که داشته باشي جلوي چشمت ميآيد. من زن و بچه نداشتم. اما همان شيطاني که اين چيزها را جلوي من ميآورد براي بقيه زن و بچههايشان جلوي چشمشان ميآيد. خيلي ايمان قوي ميخواهد که اهميت ندهي. شب عمليات به محمد گفتم برو به خانوم و دخترت زنگ بزن. مدام بهانه ميآورد و زنگ نميزد. گفتم يعني تو از «حلما» دل کندي؟ گفت آره دل کندم. هر کاري کردم تماس نگرفت. آخر گفت تو را به خدا اذيت نکن. من احساس دارم زنگ بزنم حسابي به هم ميريزم. دلم گير ميکند. به خدا شهدا احساس داشتند. زن و بچههايشان را خيلي دوست داشتند.»

پايان

منبع:مجله مهر

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.