اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

گفت‌وگويي خواندني با پسر امام جمعه شهيد تبريز؛

مهدی به تبريز نمي‌آيی!

- بخش دوم

هرجا رفتم خودم را فقط مهدي معرفي کردم

مهدی به تبريز نمي‌آيی!

به خاطر حساسيت بابا به مسائل خانوادگي و اينکه به هيچ وجه در مسائل اداري و سياسي وارد نشوند هميشه در معرفي خودم را فقط مهدي معرفي ميکردم و سعي داشتم تا به هيچ وجه نگويم مهدي آلهاشم هستم و بارها اتفاق افتاده بود که بعدها فاميليام را ديده بودند و گفته بودند چرا از اول خودت را معرفي نکردي.

 

بهش بگو خيلي مردي

 

بارها پيش آمده بود وقتي يکي فاميليام را ميديد بلافاصله ميگفت شما با آقاي آلهاشم چه نسبتي داريد و وقتي ميگفتم پسرشان هستم کلي ذوق ميکردند و ميگفتند به پدرتان بگوييد خيلي مردي.

 

يک دست کت و شلوار

 

بابا به شدت به لباس روحاني علاقه داشت و امکان نداشت که با لباس شخصي تردد کند و تنها جايي که شايد براي دقايقي عمامه را از سرش در ميآورد، در مسافرتها، آن هم داخل ماشين.

حتي يادم است عروسي خواهرم بود و بابا دست من را گرفت و دوتايي رفتيم بازار و بابا با لباس روحاني براي من يک دست کت و شلوار خريد.

 

استاد بزرگ تنيس روي ميز

 

بابا به ورزش علاقه داشت و خودش هم در پينگ پونگ يک استاد حرفهاي بود به طوريکه هر کسي ميخواست با بابا مسابقه بدهد اول سراغ من ميآمد و همه ميگفتند اگر توانستيد مهدي را ببريد، آن موقع است که ميتوانيد رقيب خوبي براي حاج آقا هم باشيد.

البته بابا طبق سفارش پيامبراکرم(ص) من را به سمت سه ورزش اسبسواري، تيراندازي و شنا هم هدايت کرد و هر سه اين ورزشها را به صورت حرفهاي به پايان رساندم.

تيراندازي خود بابا هم خيلي حرفهاي بود و هميشه در تيراندازيهاي فرماندهان با يک دست همه خشابها را به مرکز ميزد.

 

مشاعره شعر با عروس

 

بابا به شعر علاقه زيادي داشت و شعرهاي زيادي حفظ بود و از آنجايي که همسر من هم علاقه زيادي به شعر داشت چندين بار با هم مشاعره کرده بودند و حتي يکبار در مسير تهران تا تبريز ، همسرم شعر فارسي ميگفت و بابا در جواباش شعرهاي ترکي ميگفت.

 

حساس به دروغ گفتن و توجيه اشتباهات

 

بابا حساسيت زيادي به دروغ داشت از اينرو هميشه ميگفت با من صادق باشيد جون بالاخره من متوجه دروغتان خواهم شد و اين به ضرر شما خواهد بود از اينرو هميشه همه سعي داشتند تا با بابا صادق باشند چون بابا با يکي دوتا سووال سريع متوجه دروغ آن فرد ميشد.

البته بابا به اينکه کار اشتباه را توجيه کني نيز حساس بود و هميشه ميگفت وقتي کار اشتباهي ميکنيد ديگر توجيه نکنيد و من اين نکته را به پرسنل بيت امام جمعه هم گفته بودم که اگر اشتباهي کرديد براي توجيه نرويد بلکه به بابا بگوييد که اشتباه کرديد چون بابا در آن صورت ميگفت آهان اين شد و حالا بيا يک چايي بخوريم.

 

مَهدي ازدواج کن

 

بابا با ازدواج در جواني موافق بود و هميشه ميگفت همه چيز بايد در وقت خود انجام بگيرد! آن زماني که بابا به من ميگفت بايد ازدواج کني من يک پسرعمه بزرگتر از خودم داشتم که مجرد بود؛ يک روز بابا به عمهام زنگ زد و گفت خواهرم اگر تا 20 روز براي پسرت زن نگيري من براي مهدي زن خواهم گرفت؛ دقيقا سر 20 روز مراسم خواستگاري من بود؛ همسرم دختر يکي از رفقاي صميمي بابا بود که روحاني هم بود و رفتوآمد خانوادگي با هم داشتيم.

 

روز ماهعسل! مهدي کارت بانکي من دست تو مانده است

 

داشتيم با همسرم به مشهد براي ماه عسل ميرفتيم که بابا در لحظه بدرقه بغلم کرد و بغل گوشم گفت فکر کنم کارت بانکي من دستت مانده است! دست در جيبم کردم و کارت بابا را به خودشان دادم ولي هاج و واج نگاهش ميکردم چون بابا دوباره به حرف آمد و گفت : چون از اين به بعد خودت بايد از پس زندگي مشترکات بربيايي و من ديگر نيستم.

 

بابا 20 ميليون داري؟ آخه چک دارم

 

هشت ماه پيش به بابا زنگ زدم و گفتم بابا جان، براي فردا چک دارم که 20 ميليوناش کم است، امکانش هست شما 20 ميليون به من قرض بديد تا من هفته بعد که پول دستم رسيد پس بدهم؟ بابا خيلي با آرامش از پشت تلفن گفتند مهدي وقتي پول در حسابت نداري اشتباه کردي چک کشيدي و الآن از من قرض ميخواهي، من پولي نميدهم.

 

به مهدي بگو، به من چرا ميگويي؟

 

بابا تقريبا همه کارهاي خانواده را به من سپرده بود و حتي يک روز که لباسشويي خانه خراب شده بود مامان به با بابا تماس گرفته و ميگويد لباسشويي خراب شده است! بابا هم گفته بود حاج خانم به من چرا ميگويي به مهدي بگو.

 

کارنامه نوهها

 

خواهرم سه فرزند و من دو فرزند دارم که بابا عاشق نوههايش بود و هر وقت به تهران ميآمد سعي ميکرد همه را دور هم جمع کند، تولد همهمان هم يادش بود و حتما يک کادو برايمان ميخريد! هميشه به کارنامه نوهها هم نگاه ميکرد و بعد ميپرسيد حالا چه ميخواهي از من؟

 

کادوي پدربزرگ شهيد براي تولد بهمنماه امسال نوه

 

پسر بزرگ من يک روز از بابا خواست تا برايش موتور شارژي براي تولدش بخرد، تولد پسرم بهمن ماه هست ولي بابا يادش مانده بود و يک روز به من زنگ زد و گفت مهدي از طرف من يک موتور شارژي بخر و به محمدياسين بده و اين اواخر بعد از شهادت بابا وقتي به دفترش رفتم ديدم يک ماشين شارژي ديگه خريده و گذاشته کنار ميزش! برداشتم و به پسرم دادم و گفتم اين هم هديه تولد از طرف حاجي بابا.

 

ببين چقدر نوههايش را دوست دارد

 

بابا نوههايش را خيلي دوست داشت و گاهي که نوهها دور هم جمع ميشدند و به سر و کله هم ميزدند و خانه را سرشان ميگذاشتند بابا فقط ميخنديد و چيزي بهشان نميگفت و من آن موقعها به خواهرم ميگفتم ميبيني تو رو خدا! ما بچه بوديم بابا ميگفت بشينيد سر جايتان و شلوغي نکنيد ولي به اين نوهها کسي حق ندارد بگويد بالاي چشمات ابرو هست.

 

پيامکي از بابا

 

چند روز قبل از شهادت از مشهد برگشته و به من پيامک داد که بيمارستان را براي چه زماني هماهنگ کردي؟ جواب دادم براي 17 خرداد؛ شب قبل شهادت هم يک پيامک دادم که يک نفر ميخواهد نامهاي به دست رئيس جمهور برساند، آن نامه را چطور به دست شما برسانم؟ بابا جواب داد خودم از مسير راه ميگيرم و دقيقا همان نامه بعد از شهادت از جيبشان پيدا کرديم.

 

بابا اين حرفها چيه؟

 

6 ماه پيش بابا من را صدا زد و يکسري حرفها به من زد، گفتم بابا چه لزومي دارد اينها را به من ميگويي؟ بابا خنديد و گفت صرفا براي يادآوري! بعدش بابا گفتند وصيتنامهام در گاو صندوق بيت هست و اگر اتفاقي براي من افتاد آن وصيتنامه را از آنجا بردار؛ بعد از شهادت بابا رفتم و وصيتنامه را برداشتم و تحويل پدربزرگم دادم.

بابا در وصيتنامهشان به اتحاد بين خانواده و ادامه دادن راه ولايت و مطيع رهبري اشاره کرده است.

 

بابا حاجي پيش فرشتههاست

 

همانطور که بابا عاشق نوههايش بود، نوهها هم يک وابستگي خاص به بابا داشتند و الان وقتي از پسرم و يا بچههاي خواهرم ميپرسم بابا حاجي کجاست ميگويند رفته آسمان پيش فرشتهها.

 

تکيه کلام بابا

 

الله هدايت السين، الله عزيز السين، الله الله الله، اخلاص، اخلاص، اخلاص جزء تکيه کلامهاي روزمره بابا بود که استفاده ميکرد.

 

هديه تولدم

 

يکي از به يادماندنيترين هدايايي که از بابا گرفتم و الان هم نگهش داشتم، يک تسبيح است، يکبار دست بابا يک تسبيخ ميخدوز ديدم و گفتم بابا اين چقدر قشنگ است! بابا تسبيح را گذاشت کف دستم و گفت اين هم هديه تولدت، مانده بودم چه هديهاي برايت بخرم.

تولد امسال هم بابا زنگ زد و گفت براي جلسه خبرگان که آمدم هديه تولدت را هم ميآورم ولي تا جلسه خبرگان به شهادت رسيد.

 

روز شهادت

 

ساعت حوالي 1:50 دقيقه بعد از ظهر روز 30 ارديبهشت ماه بود که از يکي از ادارهجات با من تماس گرفتند و گفتند بالگرد رئيس جمهور از رادار خارج شده است؛ به چند جا زنگ زدم که اطلاعي نداشتند ولي بعد از دقايقي موضوع تائيد شد؛ يک پرواز به زور و سختي حل کردم و با اسنپ موتور خودم را به فرودگاه رساندم! همه به من ميگفتند اصلا نگران نباش زيرا حاج آقا تماس داشته است ولي دلم آرام نميگرفت و بايد خودم را به آنجا ميرساندم! از فرودگاه تبريز خودم را به مس سونگون رساندم با بچههاي امدادگر و ارتش هماهنگ شدم و راهي جنگل شديم.

هوا خيلي سرد و باراني و مهآلود بود، چشم چشم را نميديد! مسيرهايي که به اندازه يک کف پا جا بود و ليز ميخورديم.

مدام لوکيشنهاي متفاوت ميفرستاندند و ما به همه آنها سر ميزديم و در نهايت ساعت حدودا پنج و نيم صبح بود که گفتند بالگرد پيدا شد! وقتي آنجا رسيديم ديدم بابا را داخل کاور گذاشتند، زيپ کاور را باز کردم آن لبخند هميشگي را بر لب داشت. يک انگشتر داخل جيباش بود! اين انگشتري که در دستم است همان انگشتري است که در جيب بابا بود.

 

انگشتري که حضرت آقا به من داد

 

روز نماز شهداي خدمت توسط مقام مظعم رهبري ، من به هماهنگکننده مراسم گفته بودم که با همه خانواده اعم از مادر و خواهر و پدربزرگ و عمويم که مشکل ذهني دارد خواهم آمد و آنها هم استقبال کردند! آن روزقبل از نماز به ديدار حضرت اقا رفتم به حضرت آقا گفتم که اين انگشتر به يادگار مانده از پدرم است، شما هم به من يک يادگاري بدهيد تا هر دو را تا عمر دارم نگه دارم، حضرت آقا دقيقا انگشتري که در دستشان بود را از دستشان درآوردند و به من دادند و اين انگشتري که در دست چپم است نيز همان انگشتري است که حضرت آقا به من دادند.

 

هفت سال خستگي بابا جبران شد

 

مردم تبريز در تشييع و تدفين پيکر بابا سنگ تمام گذاشتند، بابا با عزت رفت و ان خستگي هفت سالهاش با آن مراسم بزرگ مردمي جبران شد.

 

سعي کردم پسر لايقي براي نام بابا باشم

 

در مراسم تدفين و تشييع بابا سعي کردم قوي باشم، اتحاد را بين همه حفظ کنم، ميگفتند فلاني برود و تلقين بابا را بدهد ولي اجازه ندادم و خودم داخل قبر رفتم و خواستم تا آخرين لحظه کنارش باشم! مهر متبرک شده را از پدربزرگ گرفتم و به صورت بابا کشيدم، تلقين را دادم و بوسه آخر را بر پيشاني بابا زدم.

 

آخرين پيامک به بابا

 

در آن ساعاتي که در جستجوي بابا و همراهان بوديم، مدام به بابا زنگ ميزدم، مدام باطري گوشي تمام ميشد و با پاور بانک شارژ ميکرديم! آخرش يک پيامک به بابا دادم و نوشتم بابا خيلي نگرانتم، لطف جواب بده! الآن 40 روز ميگذرد و آن پيامک بيجواب مانده است.

 

لباسهاي روز شهادت

 

چند روز پيش لباسهاي روز شهادت بابا را تحويل گرفتم، لباسها کمي خوني و پاره شدهاند ولي تنها چيزي است که به يادگار براي ما مانده است.

 

به مهدي بگو چرا به من سر نميزني؟

 

چند روز پيش براي پيگيري کارهاي بابا به تهران رفته بودم و نتوانستم سر مزار بابا بروم، يکي از دوستان با من تماس گرفت و گفت مهدي کجا هستي؟ گفتم دنبال کارهاي بابا! گفت يک خوابي ديدم نميدانم بگويم يا نه! گفتم حتما بگو؛ گفت ديشب حاج آقا به خوابم آمد و گفت مهدي چرا به من سر نميزند؟ انگار آب سردي را از بالاي سرم پايين ريختند، سريع بليط گرفتم و آمدم تبريز! از يک و نيم شب تا خود اذان صبح کنار بابا نشستم.

 

کاش بابا بود و بهش ميگفتم...

 

الآن دوست داشتم بابا ميآمد و بهش ميگفتم باباي عزيز من، خيلي دوستات دارم، خيلي زياد دوستات دارم.

 

حضرت آقا به ترکي گفت ميشناسم

 

وقتي خانواده شهدا به ديدار رهبر معظم انقلاب رفتيم، ايشان با تک به تک اعضاي خانواده صحبت کردند و وقتي پدربزرگ من را به حضرت آقا معرفي کرد و گفت اين هم پسر سيد محمدعلي، حضرت آقا گفتند بله ميشناسم، روز نماز شهدا با هم ديدار کرديم.

 

وقتي با خط بابا تماس گرفتم

 

خط بابا الآن دست من است و چند روز پيش ديدم باطري گوشي خودم تمام شد و مجبور شدم با خط بابا به خواهرم زنگ بزنم! من صداي لرزشهاي خواهرم را از پشت تلفن شنيدم که چجوري گفت بابا!.

 

پرداخت پول عمل چشم يک بچه بعد از شهادت بابا

 

آن روز يک نفر پيامک داده بود که انگار قرار بود بابا پول عمل چشم فرزندش را پرداخت کند، تحقيق کردم و ديدم بابا بيش از 10 سال است که از اين خانواده حمايت ميکند، به همان شماره پيام دادم و گفتم شماره حساب را بدهيد تا چند روز ديگر همه پول عمل چشم فرزندتان پرداخت خواهد شد. مگر ميشود کارهاي بابا را در نصفه بگذاريم؟

 

حرف آخر

اين روزها هر کسي ميخواهد يکجوري محبت و اراده خود به بابا را نشان دهد، اما در اين ميان برخي بحثهايي را شنيديم که آدم را متاسف ميکرد، از اينرو از همه عزيزان خواهشمندم اگر خاطرهاي تعريف ميکنند در چارچوب خودشان باشد! براي مثال يک مصاحبه را ديدم که از هشت نفر، هفت نفر گفته بودند که ما امين حاج آقا بوديم! اين خيلي خندهدار است و اصلا سنخيت و راستيات ندارد يا مثلا يکي گفته بود که حاج آقا تمام شعرهايش را از من ميگرفت! بابا به قدري مطالعه داشت که همه سخنرانيها و متوني که داشت را با دقت فراوان خودشان انجام ميداد از اينرو از برخيها خواهشمندم اولا خاطرهسازي نکنند درثاني در چارچوب خودشان صحبت کنند.

از اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامي نيز درخواست کردم که اگر فيلم و مستندي قرار است در مورد پدر ساخته شود حتما با خانواده آلهاشم هماهنگ شوند.

پايان

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.