اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

ماجراي عشق‌بازي دختر شهيد با پيراهن آقاي فرمانده

کتايون حميدي: «دخترها همه بابايي هستند، فرقي هم نمي‌کند چند سالشون باشه‌ها! چه 5 سالت باشه چه 50 سالت؛ بابا يه چيز ديگه هست براي دختر! يعني جونت ميره براش! اصلا از هر دختري بپرسي قوي‌ترين مرد اين کره خاکي کي هست، حتما باباي خودش را نشان ميده»!

ماجراي عشق‌بازي دختر شهيد با پيراهن آقاي فرمانده

عکس من و بابا

 

«من هم همينجوري هستم، مثلا وقتي يکي يک چيزي بهم ميگه و از دستش ناراحت بشوم و يا کسي قلبم را بشکنه، زود دست به دامان عکس بابام ميشوم و عکس دو نفرهمان را تو همه پروفايلهاي شبکه مجازيام ميگذارم، چون فکر ميکنم اينجوري به آرامش ميرسم و جواب همهشون را خيلي مخملي دادم! آخه ميدونيد باباي من يک قهرمانه، يک قهرمان واقعي».

«ببين يک عکساش کلي تکيهگاه هست برام چه برسه به خودش! من با تنها عکسي که با بابام دارم حس قدرت ميگيرم؛ عکسي که شايد دو سال بيشتر هم نداشته باشم ولي دست تو دست هم داديم! باور ميکنيد آن يدونه عکس روح تازه به شريانهاي غريب وجودم ميبخشه، گاها ساعتها مچاله ميشوم توي همان يک عکس»؟

اينها حرفهاي دختر بزرگه فرمانده شهيدمان، علي آقا تجلايي است، همان علي رگباري! آخر فرماندهمان بين رفقا به علي رگباري معروف بود و ما تبريزيها هم او را به اين نام صدا ميزنيم.

 

علي رگباري...

آن طوري که از رفقاي فرمانده شنيدهايم، علي آقا تجلايي در امر آموزش سختگيري زيادي داشت به طوريکه اگر کوچکترين خطايي ميکردي، زيرپايت را به رگبار ميبست تا ديگر تمرکز بيشتري کني و هيچ خطايي ازت سر نزند! البته از خود فرمانده تجلايي هم چنين موضوعي نقل شده است: «من در عمر خود پانزده روز آموزش ديدهام و فردي به نام محسن چريک به من آموزش داده و گام از گام که برداشتهام، تيري زير پايم کاشته است. اکنون ميخواهم با پانزده روز آموزش، شما را به جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشي يک قطره از خون شما بريزد ، من مسوولم و فرداي قيامت بايد جوابگو باشم».

فرمانده تجلايي از قبل انقلاب هم جهادي بود، يعني بارها توسط ساواک احضار شده بود ولي باز هم دست از کارهاي جهادگرايانه خود دست نکشيده بود تا اينکه با پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه درآمد و تازه قصه دلاورمرديهايش شروع شد.

 

فرمانده تبريزي از افغانستان تا جنگ در سوسنگرد

 

علي آقا مدتي در کردستان با ضدانقلاب منطقه مبارزه کرد و سپس ماموريت حضور در افغانستان براي ياري به مردم مسلمان آن کشور بر عليه نيروهاي متجاوز شوروي يافت! آن زمان مرزها به قدري تحت کنترل شديد ارتش سرخ بود که فرمانده تجلايي از شناسنامه افغانستاني استفاده کرد تا وارد اين کشور شود؛ او در افغانستان به بيش از 300 نفر از مجاهدين افغانستاني که اغلب جزو افراد با مرتبه علمي بالايي بودند، آموزش داد.

علي رگباري، يکي از فرماندهان گمنام اما نامآشنا است، يعني محال است راهي سفر  راهيان نور شوي و به سوسنگرد بروي و به ياد علي تجلايي نيافتي و آن چهره باحجب و حياش که از چند تا عکسي که از او در دست داريم، در ذهنات تداعي نشود.

همين که پايت را به سوسنگرد ميگذاري آن سخنراني سردار سليماني که دارد از علي تجلايي ميگويد، ميپيچد دور سرت! همه حرفهايش خودشان را تُند تُند به پشت پلکهايت ميرسانند! عينا با صداي خود سردار : «علي آقا تجلايي مربي من بود، اواخر سال 59! مقاومت سوسنگرد مديون علي تجلايي است، پيروزي سوسنگرد مديون سوسنگرد است».

 

عاشقانههاي خاله نسيبه و علي تجلايي

 

چند دفعهاي از بَرِ خبرنگاري به خانه خاله نسيبه (همسر شهيد علي تجلايي) رفته بودم، هر وقت که ميديدمش از سه سال زندگي عاشقانهاش با علي آقا ميپرسيدم و حتي چند دفعهاي هم گفته بودم که انصافا فرمانده خيلي خوشتيپ و خوش چهره بودند و او هم ميخنديد.

خدا بيامرز خاله نسيبه هميشه ميگفت: من لحظهاي بدون علي زندگي نکردم! هميشه کنارم بود؛ علي خانواده دوست بود، عاشق دو بچهاش مريم و حنانه بود اما بچههاي ميهن را از همه بيشتر دوست داشت و براي همين رفت.

 

وصيت...

خاله نسيبه از وصيت علي آقا هم حرف ميزد که چطور علي آقا از خدا ميخواست تا پيکرش پيدا نشود و اگر هم پيدا شد صرفا براي اينکه خانوادهاش تنها بشناسند، خواسته بود تا فقط يک سنگ ساده روي سر در قبرش بگذارند؛ البته خاله نسيبه درِگوشي بهم گفته بود که اين خواسته علي آقا به اين خاطر بود تا هر کسي به گلزار شهدا ميرود فقط سر او نروند و به ساير مزارها هم سر بزنند چراکه کار اصلي را همين بچههاي بسيجي کرده بودند.

 

لباس فرمانده شهيد بر تن دختر بزرگش

 

خُب برويم سر اصل مطلب، يعني هم صحبتي با دختر بزرگ علي تجلايي يعني مريم خانم تجلايي! پيراهن بابا را بر تن کرده است، پيراهني يشمي رنگ! به قول خودش پيراهن بابايش، پيراهن جسارتش است؛ پيراهن به نيت شفايش.

ميگفت هر جا بروم بابا را همراه خودم دارم، اصلا در اين 40 سال عمرش هيچ وقت احساس کمبودش را نکرده است، از بس که بابا کنارش بوده است. حتي ميگفت وقتي کارش به دکتر ميرسد، زود پيراهن بابا را بر تن ميکند آن هم به نيت شفا، و واقعا هم حالاش خوبِ خوب ميشود.

مريم شمرده شمرده حرف ميزند، عين فرماندهمان! آخر صداي فرمانده را از آن چند تا صداي ضبط شده در دست، شنيدهام.

آستين پيراهن بابا علياش از سردستهاي چادرش بيرون زده بود، داشت با آب و تاب از باباي قهرماناش تعريف ميکرد: «تنها دو سال داشتم که بابا شهيد شد، در کل سه خاطره 30 ثانيهاي از بابا يادم است که البته قبلا فکر ميکردم همهشان را در خواب ديدم ولي وقتي براي مامان تعريف کردم، تائيد کرد که همهشان واقعا اتفاق افتاده است».

به اينجاي حرفهايش که رسيد، بادي به غبغب انداخت و از عکس دو نفرهاش با بابايياش گفت: «کجاي کاري؟ الکي نيست که! يک عکس دو نفره خيلي ناز با باباجونم دارم که هر جا کم بياورم، هرجا بخواهم جواب آن دل شکستنهاي بعضيها را بدهم، سريع آن عکس را روي پروفايلم ميگذارم، اصلا احساس قدرت ميکنم، فکر ميکنم تماما مچاله ميشوم در بغل بابا، ميشوم مريم دو ساله در بغل قويترين باباي دنيا».

 

خطاب به دخترم مريم...

 

مريم داشت از فرماندهمان ميگفت و من عميقا داشتم از واو به واو حرفهايش لذت ميبردم: «راستي ميدانيد بابا براي دختر دو سالهاش يک نامه نوشته است؟ قشنگ رويش نوشته «براي دخترم مريم»».

همه آن 4 صفحه آ4 نامه بابايش را از حفظ بود، ذوقش آنقدر ديدني بود، انگار که اولين بار است آن نامه را ميبيند و سالهاي زيادي منتظرش بوده است! مريم شده بود دو ساله بابا و در خيالات خود در دو سالگياش سپري ميکرد، انگار که کل دنيا را زدهاند به نامش: «در آن نامه بابا برايم نوشته است بايد تو در شام غريبان من بنشيني تا بزم ديگران فراهم شود».

سعي ميکرد بغضاش را نشان ندهد، چند ثانيهاي سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد! يکهو به حرف آمد: « وقتي با راهيان نور همسفر ميشوم، بابا هم همراهم هست! مخصوصا در سوسنگرد! هر وقت پايم را به سوسنگرد گذاشتم، نامه بابا يادم ميافتد! وقتي دست دخترکوچولويي را در دست بابايش ميبينم باز سطر به سطر نامه بابا ميآيد جلوي چشمام؛ از درون ميخندم، آخر بابا راست ميگفت منِ دو ساله بايد در شام غريبان بابا مينشستم تا دختران الآن گاه دست در دست باباهايشان دهند و گاه پناه ببرند به آغوش مهرباناش».

مريم گله داشت از برخيها، آنهايي که چنگ ميزنند به پيراهن آرامش او و ميخواهند تارهاي صبوري و قرارش را نخکش کنند: «گاها بعضيها خواشته و ناخواسته ميرنجانند، بارها گفتهاند اگر باباهاي شما عاطفه داشت، زن جوان و بچههاي قد و نيم قد خود را وِل نميکرد برود! به خدا جواب تک به تکشان در دلم است ولي اصلا ناراحت نميشوم، بارها در دادگاه وجدان خود را محاکمه ميکنم که نه؛ مريم نبايد جواب بدهي و شبيه آنها بشوي، بگذار بگويند! من که ميدانم پاي عشق و عاطفه بابا هيچ وقت نلنگيد؛ چطور ميشود از آذربايجان راهي شوي  تا خوزستان براي دفاع از وطن و کودک و زن و مرد. اين عشق نيست پس چيست؟

 

خودمانيهاي مامان و بابا بعد از شهادت

 

مريم هِي از حال خوبي که مامان نسيبهاش در نبود بابا علي به خانه تزريق کرده بود ميگفت، از کلي دلخوشي، از خاطرات مادر با بابا و آب ميشد، قند دل بچهها از شنيدن و مرور اين لحظات: «من ساکن تهران هستم، هر وقت به مامان زنگ ميزدم که مامان تنهايي چه ميکني، ميخنديد که من تنها نيستم، علي هميشه پيشم هست! حتي يادم هست وقتي مامان رانندگي ميکرد، پشت فرمان دستهايش را تکان ميداد انگار که دارد يک چيزي را براي يکي تعريف ميکند، سر به سرش ميگذاشتم که مامان باز داري با کي جر و بحث ميکني؛ ميدانستم داشت با بابا حرف ميزد».

قبول کند يا نکند ولي از لحن عادي حرفهايش دلتنگي ميچکيد، حتي ديگر از عطر گرم و شيرين روي پيراهناش هم بوي دلتنگي ميآمد: آخ مامان و خاله صفيه( همسر شهيد مهدي باکري) وقتي با هم حرف ميزدند، خاطراتشان دست آدم را ميگيرد و ميبرتت تا اوج. اصلا انگار اسم عمو مهدي در زبان خاله صفيه و اسم بابا علي در دهان مامان يک جاي امن دارد؛ جايي که با هيچ رمز و کدي نميتوان وارد آن شد.

اگر از منِ خبرنگار بپرسي، ميگويم بعضي از آدمها حسابي امن و گرم و دوست داشتني هستند، مهم نيست که چه نسبتي با آنها داري، اصلا قبلا او را ملاقات کردي يا نه! چند بار قرار است ببينياش، هيچ کدام مهم نيست، مهم اين است که هر وقت و هرجا آنها را ببيني يک عطر امن پخش ميکنند به طرفت، مثل شهدا! مثل خانوادهشان، مثل مريم.

منبع: خبرگزاري فارس

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.