اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

ماجراي 64 زن که صدام را در جنگ عاصي کردند

راويان جنگ تحميلي در سال‌هاي گذشته از خاکريزها فاصله گرفته‌اند و حالا اين مردم عادي و غير نظامي هستند که راوي روزهايي شده‌اند که جنگ ناگاه بر سرشان آوار شد و مسير زندگي‌شان را تغيير داد.

ماجراي 64 زن که صدام را در جنگ عاصي کردند

ثبت خاطرات دفاع مقدس با حضور سربازان و فرماندهاني آغاز شد که چشم در چشم دشمن بعثي حضور داشتند و جنگيدند. اما در سالهاي اخير روي ديگر سکه نيز مورد توجه قرار گرفته است و آن روايت زناني است که در پشت جبهه حضور داشتند و پشتيبان همسرانشان براي حضور در معرکه جنگ بودند.

به گزارش تسنيم، بخش قابل توجهي از کتابهاي دفاع مقدس در سالهاي اخير صداي زناني است که تا پيش از اين چندان مورد توجه نويسندگان دفاع مقدس قرار نگرفته بودند؛ حاضران و راوياني که هرچند خود در ميدان جنگ حضور نداشتند، اما خاطراتي دارند که تکميلکننده پازل سالهاي دفاع مقدس از بُعد مردمي و اجتماعي است. جنگها به طور کلي، محملي است براي بررسي رفتار اجتماعي و سبک زندگي هر جامعه. اينکه افراد جامعه نسبت به آن چه واکنشي نشان داده و در آن ايام، چه رفتاري از خود نشان دادهاند. با وجود آنکه توجه به خاطرات زنان طي يک دهه گذشته، شايد پس از انتشار کتاب «دا»، بيشتر از قبل شده، اما بخشي از اين راويان که در پشتيباني جنگ حضور داشتند، چندان مورد توجه قرار نگرفتهاند.

کتاب «حوض خون» که توسط انتشارات راه يار به چاپ رسيده، نمونهاي است از مسير جديد خاطرهنويسي دفاع مقدس؛ مسيري که در آن هم راوي، در دل ماجرا حضور دارد و هم سبک روايت او تغيير کرده است. انتشارات راه يار که در آثار خود نشان داده به طبقه متوسط اهتمام ويژهاي دارد و صداي کساني است که رسانهاي نداشتهاند، در کتاب «حوض خون» نيز به سراغ زناني رفته که در انديمشک در سالهاي جنگ تحميلي در رختشويي فعاليت ميکردند و لباس رزمندگان و مجروحان را ميشستند.

فاطمه سادات ميرعالي، نويسنده و تدوينگر اين اثر، به سراغ تکتک زناني که در قيد حيات بودهاند، رفته و پاي خاطرات آنها نشسته است. اين زنان با وجود آنکه محور خانوادههاي خود بودهاند و حضور آنها در خانه آن هم در شرايط بحراني جنگ ضروري بود، به پايگاههاي راهاندازي شده جهت شستوشوي البسه ميرفتند تا در نوع خود گرهي از مشکلات باز کنند. کتاب شامل 64 روايت از اين زنان است. بخشهايي از اين کتاب را ميتوانيد در ادامه بخوانيد:

 

خديجه داغري

جعبهجعبه تايد و وايتکس و صابون ميخريدم. خانمهاي همسايه هم به هر بهانهاي تايد ميآوردند. رختهاي بيمارستان سرخ بود از خون. چندبار آنها را ميشستم و لکهها را توي دست ميسابيدم تا تميز شود. شبانهروز درگير شستوشو بودم. وقتي توي حياط جوي خون راه ميافتادم گريه من هم شروع ميشد. داغ جوانهاي غرق خون هم شد مثل داغ زهرا و بچههايش. ديگر جز کمک به جبهه هيچ چيز برايم اهميت نداشت.

يک روز يکي از بچههاي بسيج، وقتي پتوها را خالي کرد، چند بسته تايد هم گذاشت رويشان. بهش گفتم: «اينا براي چيه؟»

گفت: «شما هر روز داريد از جيب خودتون خرج ميکنيد. هربار يه مقدار فاب براتون ميآريم تا با اونها بشوريد و کمتر بهتون فشار بياد».

ناراحت شدم. گفتم: «نه! ديگر نيار. شرم دارم از اين همه خون ريخته.» اصلاً به پول، استراحت و خورد و خوراک فکر نميکردم. شب و رزو دغدغه جنگ را داشتم. تا پاييز 60 توي خانه رخت شستم. بعد هم رختشوي خانه بيمارستان شهيد کلانتري راه افتاد، يک گردان از خانمها شديم رختشوي آنجا.

 

زهرا ملکنژاد

بيرون و داخل رختشوي خانه پر بود از لباس و پتو و ملافه. همين که رفتم داخل، بوي تند وايتکس دماغم را سوزاند. 40-50 تا خانم صلوات ميفرستادند، دعا ميکردند و ميشستند. کسي حواسش به من نبود. من هم نشستم پاي تشت و ملافهاي باز کردم. خون روي آن خشک و سياه شده بود. خواستم با وايتکس خيسش کنم.

وايتکس را برداشتم و ريختم رويش. گاز شديد آن رفت رفت توي حلق و دماغم.

چشمهايم سوخت و اشکم سرازير شد. نفسم بالا نميآمد. شلنگ آب را گرفتم روي صورتم و رفتم بيرون رختشويي. داشتم خفه ميشدم. تا مدتها به زور دوا و دارو نفس ميکشيدم و موقع شستن گوشه مقنعهام را شبيه ماسک جلوي دهنم ميبستم.

خواهرم هميشه توي خانه رخت ميشست. ولي من از آن به بعد ميرفتم رختشوي خانه. چندتا از خانمهاي همسايه باهام ميآمدند. حال و هواي رختشويي را دوست داشتم؛ پر از شور و احساس بوديم. با هم شوخي ميکرديم و با ديدن صحنههاي دردناک ميزديم زير گريه. توي آن وضع همديگر را دلداري ميداديم. خيلي وقتها برايشان نوحه ميخواندم. از بچگي توي جلسات خانگي مداحي ميکردم. توي رختشويي هم من ميخواندم و خانمها همخواني ميکردند و شور ميگرفتند براي شستن. شبها يک حبه سير درسته ميبلعيدم، تا صبح گلو سينهام از بوي مواد شوينده پاک ميشد. يکبار سرماي شديدي خوردم. صدايم گرفته بود. به زور حرف ميزدم. خانمها اصرار داشتند که «امروز هم بايد مداحي کني. منتظريم. يه چيزي بخون».

گفتم: «الان صدام خيلي خرابه. نميتونم».

دستبردار نبودند. آنقدر اصرار کردند تا شروع کردم به خواندن؛ با همان صدا، خشدار و گرفته و با تمام احساس و باورم:

تا کربلا راهي نمانده

تا کربلا راهي نمانده

کربلا کربلا ما داريم ميآييم

ما داريم ميآييم ...

***

 

ماما پاپي

هفتهشت تا بچه قد و نيمقدم داشتم. پسر بزرگم اردشير چهارده سالش بود. شوهرم امير خادم توي دسته سيار ساختماني راهآهن کارهاي فني، تعميراتي و باغباني اداره و منازل راهآهن را انجام ميداد. مثل هميشه، تا از سر کار رسيد خانه، سفره را پهن کردم. بچهها جمع شدند دور سفره. با صداي وحشتناکي دويديم بيرون بچهها جيغ ميزدند و گريه ميکردند. نميدانستم چطور آرامشان کنم. همان روز فهميديم عراق حمله کرده. ترس افتاد به دلم. خانهمان نزديک جاده انقلاب بود. اين جاده شده بود مسير عبور رزمندهها. دومسوم مهر، ارتش توي مدرسه وحدت آشپزخانه زد. غذا ميپخت و ميفرستاد جبهه. مدرسه حدود پنج دقيقه با ما فاصله داشت. رزمندهها ميآمدند و ميرفتند. با ديدنشان کمکم ترسم ريخت. انديمشک شده بود پادگان نظامي. ماشينهاي سبز ارتش، پر از رزمنده ميرفتند سمت جبهه. بعد فهميدم به آن ماشينها ميگويند ريو. بمباران انديمشک تمامي نداشت و با هر صدايي، فکر ميکرديم دشمن رسيده توي شهر. اردشير و منوچهر که دبيرستاني بودند، رفتند جبهه

.

همه شده بوديم کارشناس جنگ؛ بدون اينکه کسي بهمان آموزش بدهد. روي شيشههاي در و پنجرهها پتو زديم. اصلاً لامپ و هر چيزي را که نور داشت، روشن نميکرديم. سماور و پتو و هر وسيلهاي را که فکر ميکرديم به کار رزمندهها ميآيد، ميداديم مسجد تا بفرستند جبهه. يک روز مقداري قند و چاي گذاشتم توي کيسه و بردم مسجد جوادالائمه(ع). مردم براي دادن کمکهاي خود دم در صف گرفته بودند. هاشم دزفولي با وانتبارش رسيد جلوي مسجد. عقب ماشينش پر بود از پتو. دوتا از بچههاي بسيج آنها را خالي کردند.

هاشم دزفولي عضو هيئت امناي مسجد جوادالائمه(ع) بود. با شروع جنگ شده بود رابط بين مردم و رزمندهها. کمکهاي مردمي را جمع ميکرد و به جبهه ميبرد و پتوهاي خاکي را براي شستن ميآورد مسجد. روزي که براي تحويل وسايل به مسجد رفته بودم، آقاي دزفولي از بلندگوي مسجد اعلام کرد: «خواهرها، بيايد پتو ببريد، بشوريد».

برگشتم خانه، گاري چهارچرخي داشتم. آن را برداشتم و رفتم مسجد. توي اين فاصله کم خانمها اکثر پتوها را برده بودند. حدود بيست تا از پتوها را انداختم داخل گاري.

چادرم را بستم دور کمرم و گاري را تا خانه هل دادم. آستينها را بالا زدم، پتويي برداشتم و توي حياط پهن کردم. چيزهاي چسبيده بود بهش. دست بردم و يکيشان را برداشتم. خيلي نرم بود. خوب بهش نگاه کردم؛ تکهگوشتي سياه شده بود. گفتم «يا حسين» و انداختمش روي زمين. دلم آتش گرفت. از منوچهر و اردشير بيخبر بودم.

خودم توي خانه تنها بودم. سرم را گذاشتم روي پتو، مويه سر دادم و هايهاي گريه کردم. کمي دلم سبک شد. اشکهايم را پاک کردم. پوست و گوشتهاي چسبيده به پتو را کندم و انداختم توي کيسه. پتو را خيس کردم و تايد ريختم رويش. تا بعد از ظهر پتوها را ميچلاندم، ميشستم و گريه ميکردم. چند رديف طناب بستم روي پشتبام. هرچه شستم، بردم آنجا پهن کردم. آن روز بچههايم ناهار سردستي خوردند. شوهرم دلداريام ميداد و مدام ميگفت: «خانم، کارت کمتر از بچههايي که جلوي دشمن موندن نيست. بايد مقاوم باشي تا بتوني پتوها را بشوري».

***

 

ننه غلام

گاهي صبحانه ما ميشد يک بيسکويت تا شب که ميرفتيم خانه. ماه رمضان  سحر ميخورديم و ميرفتيم رختشويي. بعد از افطار برميگشتم خانه. شبها هم تا ديروقت کارهاي خانه را انجام ميدادم غذاي روز بعد بچهها را آماده ميکردم.

غلامعباس مدام جبهه بود و شوهر و بچههايم هم خانه. مست رختشويخانه بودم و اصلاً خستگي و گرسنگي را نميفهميدم. رسيدم خانه. برگهاي مچالهشده جلوي در بود. آن را برداشتم و بازش کردم. نفهميدم چي نوشته، ولي دلم آشوب شد. سريع در را باز کردم. برگه را دادم دست بچهها و گفتم: «ببينيد چي نوشته؟»

نگاهش کردند و گفتند: «هيچي نيست.»

از رنگ و رويشان فهميدم الکي ميگويند. بلند شدم و رفتم پيش خانمهاي توي باغ کنار خانهمان. برگه را دادم به يکي از دخترها که سواد داشت. گفتم: «ببين چي نوشته؟»

بازش کرد و گفت: «نوشته غلامعباس شيرزادي شهيد شده».

گفتم: «بچه من چند روزه از جبهه برگشته. الان توي بسيجه. چطور شد؟»

گفت: «پسرته؟ اي واي! کاش بهت نميگفتم».

بدنم سست شد. نشستم روي زمين. چنگ ميزدم به زمين و مشت مشت خاک ميريختم روي سرم و گريه ميکردم. خانمها دورم جمع شدند. ولي نشستن بيفايده بود. بلند شدم. ذهنم کار نميکرد. تنها جايي که بلد بودم بسيج بود. فقط ميدويدم.

آنقدر تند ميرفتم که باد ميافتاد زير چادرم و ميبردش هوا. نيمساعت راه را کمتر از 10 دقيقه رفتم. در را باز کردم، نفسزنان خودم را انداختمم توي اتاق و با بغض گفتم:

«غلام... غلامعباس رو ميخوام».

پسر جوان از پشت ميزش بلند شد، آمد پيشم و گفت: «مادر چي شده؟ آروم باش تا بيدارش کنيم».

گفتم: «نه، شهيد شده. نامه دارم که شهيد شده. پس اين نامه چيه؟»

گفت: «مادر، بشين ببينم چي شده؟»

نامه را خواند و گفت: «خيالت راحت، پسرت ديشب کشيک داشته. الان بالا خوابه، اين برگه هم کار دشمنه».

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.