اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

ماجراي تفحص پيکر بي سر شهيد ابراهيم همت

حاجي کاري را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتيم و پس از اجراي دستور حاجي، به سمت مقر خودمان حرکت کرديم. در راه برگشت، جنازه ي دو شهيد را در جاده ديديم که يکي از آنها سر نداشت.

ماجراي تفحص پيکر بي سر شهيد ابراهيم همت

آن ها وسط جاده بودند، به پناهنده گفتم: «بيا اينا رو بذاريم کنار، يه وقت ماشيني، چيزي از روشون رد ميشه.» شهيدي که سر نداشت، بادگير آبي تنش بود. آنها را کنار جاده گذاشتيم و برگشتيم قرارگاه.

دنبال همت گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم. توي سنگر نبود. يکي از بچه ها آمد و گفت: «حاجي رو نديدي؟» گفتم: «منم دنبالشم، ولي پيداش نيست.» گفت: «بين خودمون باشه ها، ولي ميگن مثل اين که حاجي شهيد شده؟» برق از سرم پريد.

 

ناخودآگاه ياد شهيدي که وسط جاده بود، افتادم. هم بادگيرش شبيه حاجي بود، هم شلوار پلنگي اش. به رضا پناهنده گفتم: «رضا بيا بريم ببينيم، نکنه اون شهيدي که وسط جاده بود، حاجي باشه.»

سوار موتور شديم و رفتيم به همان محل، اما اثري از آن دو شهيد نبود. آنها را برده بودند.

برگشتيم قرارگاه. مانده بوديم چه کنيم، کسي هم نبود تا از او خبري بگيريم يا کسب تکليف کنيم. يک روز تمام بلاتکليف بوديم. روز دوم بود که خبر دادند: «حاجي شهيد شده، ولي جناره اش را پيدا نمي کنيم.»

من و حاجي عباديان مأمور پيدا کردن جنازه ي حاجي شديم. به ستاد معراج شهدا در اهواز رفتيم و شروع کرديم به گشتن. من دو تا نشاني در ذهنم بود، يکي زير پيراهني قهوه اي حاجي و ديگري جراغ قوه ي قلمي که به پيراهنش آويران بود.

در حال جست وجو رسيديم به همان شهيدي که سر نداشت و در جاده ديده بودم. سريع دکمه ي پيراهنش را باز کردم، هم زير پيراهني اش قهوه اي بود و هم چراغ قوه به گردنش آويزان.

راوي: محسن پرويز

برگرفته از کتاب «براي خدا مخلص بود»؛ روايت هايي از زندگاني شهيد محمد ابراهيم همت

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.