اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

گفتگوي اختصاصي روزنامه آذربايجان با شاهد عيني کشتار 15 خرداد1342 در تهران:

لوتي‌هاي واقعي از امام حمايت کردند

- بخش اول

س: لطفا ابتدا از خودتان شروع کنيد، اسم و شهرت و سال و محل تولد، و اينکه چطور شد با قضيه 15 خرداد و امام خميني (ره) آشنا شديد و در صحنه قيام 15 خرداد تهران حضور داشتيد؟

لوتي‌هاي واقعي از امام حمايت کردند

ج: بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين و هو خير ناصر و معين. اگر من بخواهم درباره اتفاقات و قيام سال 42 که در تهران رخ داد، حرف بزنم، توضيحي نياز است و آن اين که، در آن زمان ما مقيم تهران بوديم. يعني در واقع مهاجرت از تبريز به تهران و اقامت ما در اين شهر باعث شد که من در جريان قيام 15 خرداد قرار بگيرم. قبل از گفتن مسائل مربوط به 15 خرداد 1342 من ميخواهم برگردم به سال 1334. ما در سال 1334 هم با خدابيامرز اخوي در تهران بوديم.

 

س: لطفا ابتدا خودتان را معرفي فرماييد و بعد سخنان خود را درباره سال 1334 ادامه دهيد ؟

 

 ج: بنده اسمم حاج محمدعلي شادآباد است و تاريخ تولدم هم 1314 در تبريز.

 در 1334 با اخوي حاج محمدتقي - خدا رحمتش کند- باهم به تهران رفتيم، در آنجا در خيابان ري که به آن ايستگاه گارد ماشين هم ميگفتند، انبار گندم هم ميگفتند، مغازه «رزين» باز کرديم. الان جوانها نميدانند مغازه رزين يعني چه؟ مغازه رزين به آن ميگفتند که قديم ما لاستيکهاي ديزل را ميخريديم و ميآورديم، ميبريديم و از آن لاستيک براي گاري و فايتون و از بغل و کنار آن لاستيکها براي پاشنه و پنجه کفش و  لاستيک براي چاروق (نوعي کفش لاستيکي) استفاده ميکرديم و از سيمهاي لاي لاستيک هم براي دسته جارو استفاده ميکردند. خلاصه سال در 1334در روزهاي اعدام شهيد نواب صفوي (دي ماه 1334) ما در تهران بوديم. خودش و يارانش به دستور شاه به جوخه اعدام سپرده شدند! من هم دقيقا 20 سال داشتم.

يک روز من سرماخوردگي بدي داشتم، هم خدابيامرز داداش (محمدتقي) مجرد بود هم من. حوالي صبح داداش به من گفت که پاشو برو در خيابان «درخونگاه»، در آنجا يک پيرمرد فرنيپزي هست، برو به مغازه آن پيرمرد و يک کاسه بزرگ فرني داغ داغ بخور که حال تو را خوب ميکند. من هم به حرف داداش گوش کردم و آمدم در فرنيپزي درخونگاه. در آن زمان هم فرنيپز، کلهپز و چلوکبابيها در جلوي مغازهشان زنبوري (نوعي چراغ) ميگذاشتند. بالاخره رفتم به مغازه و ديدم در مغازه هم مشتري نيست. گفتم حاج آقا به من يک کاسه بزرگ فرني بده. يک پيرمرد نوراني بود. ديدم يک آدم مذهبي هست و در مغازه شمايل آقا اميرالمومنين ع را دارد. خلاصه براي من يک کاسه فرني آورد. من هم فرني را داغ داغ خوردم. کم مانده بود تمام شود که ديدم مردم دارند به سمتي فرار ميکنند، سمت خيابان شاپور آن زمان.

من ديدم اين پيرمرد صاحب مغازه هم از مغازه خارج شد تا ببيند چه خبر است. سه يا چهار دقيقه طول کشيد تا برگشت. من پرسيدم؛ حاج آقا موضوع چي بود؟ مردم داشتند کجا فرار ميکردند؟ چرا فرار ميکردند؟ رفت بيرون مغازه و چپ و راست را نگاه کرد. خفقان طوري بود که جرات نميکرد با من صحبت کند و بگويد که شلوغي مردم براي چيست؟ ميترسيد که ممکن است مثلا کسي اطراف مغازه حرفهايش را بشنود...

نه آن طور خفقان، نه اين طور آزادي! ديروز [ 29 فروردين 1402] در چهارراه ساعت[تبريز] ديدم يک دختر سگي را بغل کرده و ليس ميزند. گويي اين ماموريت دارد وگرنه سگ را مگر ليس ميزنند؟ پيامبر که فرموده است اين حيوان نجسالعين است، اين دختري که سگ را ميليسد، در واقع ميگويد که ببينيد جماعت! من سگ نجس ليس ميزنم! اين کار او بياحترامي به ساحت دين و پيامبر است...

برگرديم به سخن خودمان. اين که در آن زمان خفقان عجيبي بود که آن پيرمرد از مغازه خارج شد و اطراف را پاييد و بعد آمد به من گفت: يک جوان دانشجو شش ماه قبل فرمول هايش را ميدهد به دولت که آقاي دولت ملعون! اين فرمولهاي من براي ساخت لاستيک خودرو، ما چرا بايد براي لاستيک وابسته به خارج باشيم؟ تو در اختيار من امکانات قرار بده، خودمان لاستيک توليد کنيم. اين جوان تحت تعقيب قرار ميگيرد و خودش هم احساس ميکن که تحت تعقيب است.

بابا تحت تعقيب براي چي؟ قربان امام خميني شوم از پاريس که به ايران برگشت، از طياره پايين آمد و در بهشت زهرا آن سخنراني تاريخي را انجام داد. بعد فرمود؛ در اختيار اين جوانان امکانات قرار دهيد تا رشد کنند و پيشرفت کنند. آن امام خميني، آن هم شاه گور به گور!

همان فرنيپز به من گفت که آن جوان را پاسبانها شناسايي کرده بودند و تحت تعقيب بود و دستگيرش کردند.

اينها را مخصوصا ميگويم که نسل آينده بداند در آن زمان چه ظلمهايي شد.

 

س: با اين مقدمه ميرسيم به سال 1342 و به ويژه خرداد 42 و قيام مردم تهران...

 

ج: بله برگرديم سر اصل مطلب؛ در سال 42 که مغازه داداش من در خيابان ري بود و تقريبا از ميدان ترهبار طيب حاج رضايي - خدا رحمتش کند- پنجاه تا شصت قدم فاصله داشت. در واقع اين منطقه جايي بود که بعضي اخبار سياسي در آنجا به گوش ميرسيد. در آن زمان که امام را دستگير کرده بودند، من يک دوستي داشتم به نام اسماعيل، او را اسماعيل کوتوله ميگفتند.(رسم غلطي در آن زمان ميان برخي جوانها رواج داشت که پسوند و پيشوندي به اسم بعضي ميچسباندند) قد اسماعيل هم کوتاه بود اما دل شير داشت. بچه تهران بود. رفيق بوديم. يک بار آمد سراغ من.

گفت: «آ مش ممدعلي»

گفتم: «بله آ اسماعيل»

آهسته به من گفت: «هستي با هم برويم ميدان ارک تهران و سبزه ميدان؟»

گفتم: «چه عجب؟»

آن زمان هنوز امام خميني را با عنوان «امام» نميشناختند.گفت: «خميني را گرفتهاند و در بازداشت است و تمام مذهبيها آنجا جمع شدهاند.»

گفتم: «هدف از تجمع در آنجا چيست؟»

اسماعيل جواب داد: «اداره راديو در ميدان ارک تهران است. منظور از تجمع در آنجا اين است که مذهبيها ميخواهند آنجا را بگيرند و...»

گفتم: «هستم، برويم»

 

س: آيا اين دوست شما اسماعيل، فردي مذهبي بود يا همين طور علاقه داشت که ماجرا را تماشا کند و...

 

ج: اسماعيل جواني مذهبي و اهل نماز و هيئت بود. شايد آن چيزي که باعث دوستي ما شده بود، اين بود که هر دو نمازخوان و مذهبي بوديم.

شايد اغراق نباشدکه بگويم درآن حوالي که کار ميکرديم در ميان جوانها يکي فقط اسماعيل نماز ميخواند و يکي هم من.

 

س: شما آن زمان امام خميني را ميشناختيد؟ 

 

ج: خير، من امام را نميشناختم و اولين بار نام «خميني» را از اسماعيل شنيدم. ولي از خبر دادن اسماعيل از ماجرا و هدف مذهبيها از تجمع در ميدان ارک تهران، معلوم بود که اسماعيل در جرياتن امور قرار دارد و امام را ميشناخت.

خلاصه اسماعيل به من گفت: «آ مش ممدعلي! الان ساواک حاکم است. تو از آن طرف خيابان برو من هم از اين طرف خيابان»

 

س: تاريخ دقيق اين جريان را به ياد داريد؟

 

ج: همان روز 15 خرداد1342 بود...

خلاصه با اسماعيل رسيديم به سبزه ميدان و ميدان ارک. ديديم جمعيت موج ميزند و همه جا پر از آدم است. اما زرهپوشها در يک طرف ميدان هستند پاسبانها و درجهداران بلند قامت با سبيلو درجه دارها و پاسبانهايي تنومند و قوي هيکل با سبيلهايي که انگار از سهراب يل قرض گرفتهاند، روي زرهپوشها بودند.اين مامورها را انگار به صورت ويژه انتخاب کرده، آورده بودند. همه هم مسلح بودند. بعضي با آفتامد (نوعي اسلحه که در آن زمان معروف بود) [در زبان روسي به معناي اسلحه خودکار] و بعضي هم مسلسل سبک در دست و عدهاي هم تفنگ داشتند. خلاصه ما هم آمديم و به مردم پيوستيم.

 

س: مردم شعار هم مي دادند يا نه؟

 

 ج: اصلا شعار نبود. فقط تجمع کرده بودند و گويي منتطر دستوري بودند تا وارد اداره راديو شوند.

 

س: يعني مردم و نيروهاي مذهبي ميخواستند اداره راديو را بگيرند؟

 

ج: بله

 

س: چرا ميخواستند اداره راديو را بگيرند؟ هدف چه بود؟

ج: طبق آنچه که اسماعيل به من گفت، نيروهاي مذهبي ميخواستند اداره راديو را بگيرند و خبر دستگيري امام خميني توسط حکومت شاه را به اطلاع مردم برسانند. ميدانيد که در آن زمان راديو مهمترين وسيله ارتباطي بود.

 

س: بالاخره در ادامه چه اتفاقي افتاد؟

 

ج: يک زمان ديديم که يک نفر که معلوم بود براي مذهبيها شناخته شده است و حرفش را قبول دارند و من احتمال ميدهم از بزرگان فدائيان اسلام بود، از مردم خواست که به سوي اداره راديو حرکت کنند. جمعيت مثل موج دريا به حرکت درآمد و سرازير شد به سمت اداره راديو. من و اسماعيل هم کنار جمعيت بوديم و همه چيز را ميديديم. من ديدم يک افسر از پايين به پاسباني که روي زرهپوش نشسته بود گفت: «اين مادر...ها را ببند به رگبار.» در اين حين مردم هم در حرکت بودند به سمت اداره راديو...

اينجا اتفاق عجيبي افتاد که شايد اگر با چشم خودم نديده بودم باورش سخت بود.

 

س:چه اتفاقي افتاد؟ آيا آن پاسبان مردم را به رگبار بست؟

 

ج: نه، مردم را به رگبار نبست. بلکه اتفاقي افتاد که بسيار عجيب و قابل تامل است. گويي ماجراي حضرت حرّ تکرار شد...آن پاسبان با آن قيافه و سبيل کلفت و هيکل درشت که تا يک دقيقه قبل در سمت يزيد و اهل جهنم بود بعد از يک دقيقه حسيني و بهشتي شد...

پاسبان خطاب به آن افسر گفت؛ جناب سروان! در ميان اينها برادران و پدران ما هستند، من همه اينها را به رگبار ببندم؟

آن افسر جواب داد؛ اگر اينها را نميزني، خودت را ميزنم.

 آن افسر که فرمان به رگبار بستن مردم را داد، وقتي تعلل  پاسبان را ديد، خواست دست به سلاح ببرد که آن پاسبان در چشم به هم زدني دست به اسلحه برد و به افسر شليک کرد. در همين حين يک افسر ديگر هم که از نزديک شاهد ماجرا بود به آن پاسبان جوانمرد شليک کرد و او در جا به شهادت رسيد. اينها را من به چشم خودم ديدم.

 براي همين در ابتداي حرفهايم گفتم: اللهم اجعل عواقب امورنا خيرا. ببينيد يک پاسبان نظام ظالم شاهنشاهي در يک لحظه مسير درست را انتخاب کرد اگر چه به قيمت جانش تمام شد ولي او به سعادت ابدي نايل گرديد و به شهادت رسيد...

خلاصه درگيري شروع شد و از هر طرف به سمت مردم شليک کردند. اين روايت نيست، اينها را حاج محمدعلي شادآباد فرزند حسين 88 ساله  ديده و در کنار منبر پيامبر براي شما نقل ميکند. ( گفتگوي ما با آقاي شادآبادي در يکي از روزهاي ماه مبارک رمضان 1402 در کنار منبر مسجد مقبره بازار تبريز که مرقد مطهر شهيد محراب علامه سيدمحمدعلي قاضي طباطبايي در آن قرار دارد، انجام شد. به همين جهت آقاي شادآباد ميگويد که اين حرفها را در کنار منبر پيامبر نقل ميکنم)

 

س: وقتي ماموران رژيم شروع به تيراندازي به سوي مردم کردند، مردم چه عکسالعملي نشان دادند؟

 

ج: مردم که مسلح نبودند. مردم دست خالي و بيدفاع بودند. بر اثر تيراندازي شديد نظم مردم به هم خورد و کشته و زخمي بود که بر زمين ميافتاد...

اسماعيل به من گفت؛ آ مش ممدعلي، بيا فرار کنيم، اينها قصد دارند همه ملت را بکشند!

من هم  با اسماعيل همراه شدم و فرار کرديم. در همين حين که با هم فرار ميکرديم، در يک لحظه ديدم اسماعيل بر زمين افتاد. اسماعيل که افتاد، ديدم از جاي گلولهاي که به پشتش خورده بود، خون فواره ميزند. اسماعيل افتاد و فقط شنيدم که گفت «اي مادر...» خون از زخم اسماعيل ميجوشيد. چند لحظه طول نکشيد که اسماعيل تمام کرد و به شهادت رسيد. البته خوشبخت شد که شهيد شد...

خلاصه باران گلوله بود و از زمين و آسمان مي باريد. من از مهلکه جان به در بردم ولي بعد از برگشتن  از آنجا 28 روز بيمار شدم.

 

س: چرا بيمار شديد؟ اتفاق خاصي برايتان افتاده بود؟

 

 ج: به خاطر آن صحنههاي خونين و فجيعي که ديده بودم. در پيش چشمانم جمعيت را به رگبار بستند. جنايت بزرگي مرتکب شدند. آن صحنههايي که من ديدم خيلي تکان دهنده و عجيب بود. يکي در حال جان دادن بود، يکي خون از سرش فواره مي زد، يکي دست دراز مي کرد که دارم ميميرم نجاتم بده، يکي از پيراهنم مي گرفت و... من هيچ کاري نميتوانستم انجام دهم. خلاصه از مهلکه خارج شديم و به خانه آمدم و 28 روز مريض شدم.

 

س: شما که در صحنه شاهد کشتار مردم توسط ماموران رژيم شاه بوديد، ميتوانيد تخمين بزنيد که چه تعداد از مردم کشته شدند؟

 

ج: همه جا پر از جنازه و زخميها بود. بعدها شنيدم که از 15 هزار نفر جعيت حاضر در آنجا حدود هفت هزار نفر شهيد شده بودند و بقيه زخمي و نيمه جان بودند. آنطور که بعدها شنيديم جنازههاي هزاران نفر را در هليکوپترها و کمپرسيها ريختند و بردند و به درياچه ساوه ريختند. اين اتفاق در 15 خرداد رخ داد و هواي تهران هم گرم بود. جنازههاي شهدا و حتي آن طور که شنيدم زخميها را هم با پيکرهاي شهدا جمع کرده و به درياچه ريختند.

اما هر عملي يک عکسالعملي هم دارد. در سال 42 اين اتفاق افتاد و عکسالعمل جنايتش اين بود که شاه گور به گور شده سرطان گرفت و فراري شد. وقتي داشت فرار ميکرد، زمان سوار شدن به هواپيما من از تلويزوين ميديدم، لباسهايش انگار که لباس بچه است. پوست و استخوان از کشور فرار کرد. چي شد؟ رفت مرد و در مصر در کنار فرعون دفن شد.

 

س: بعد از آن سرکوب خونين و جنايت فجيع آيا 15 خرداد تمام شد و حرکت مردم ادامه نيافت؟

 

 ج: بلي آن قيام سرکوب شد. در حقيقت ميوه هنوز نرسيده بود و لازم بود که زماني بگذرد و ميوه برسد.

 

س: بعد از آن شما از فدائيان اسلام و امام و طرفدارانش چيزي ميشنيديد يا نه؟

 

ج: ما ديگر در تهران نتوانستيم بمانيم. اتفاقي براي ما افتاد و برگشتيم تبريز تا اينکه قيام امام درسال 1356شروع شد.

ادامه دارد

*مصطفی محمدی

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.