خيلي روز و ماه و سال بايد بگذرد تا پخته شود خامي. خيلي بايد سرد و گرم چشيد تا شايد بزرگ شد. و خيلي بايد مو توي بالا و پايين زندگي سفيد کرد تا چپ را از راست فهميد و فهميده شد. اين رسم زندگي است و براي ما جوانترها بارها از دهان بزرگترهايمان شنيده شده.
بارها دستمان را گرفتهاند و گفتهاند «مانده تا گليمتان را از آب بيرون بکشيد!» کنارمان ايستادهاند اما دستهاي مهربانشان مثل کوه پشت سر ما بوده و رو به جلو هلمان دادهاند، گاهي حتي بدون آنکه متوجه بشويم و بو ببريم.
اما در اين سرزمين، در اين جغرافياي پهناور وطن، چه اتفاقي ميافتد که بعضي سيزده سالههايش، يک شبه، فهميده ميشوند؟ چه فرايندي در درون يک نوجوان کم سن و سالِ دنيا نديده و سرد و گرم نچشيده رقم ميخورَد که در لحظه، براي «فهميده» شدن، صاف ميايستد توي چشم روزگار و سرش را ميسپارد به خدا و مطمئن ميگويد «من آمدم، حتي با اين سن و سال کمم!»
نوجوانِ فهميده
ماجراي «محمدحسين فهميده» برميگردد به سال 1359. به همان وقتها که بمب و موشک و تير و ترکش دشمن تا کلاسهاي درس و پشت نيمکتها هم رسيد و تمام مدرسهها و حتي مدرسهاش، بوي تند و تلخ باروت گرفته بود.
محمدحسين، نوجوان بود. هنوز با کاغذهايي که از وسط دفترش پاره ميکرد موشک ميساخت و هنوز ذوق دنبال توپ فوتبال شيش تيکه دويدن توي سرش بود. اما جنگ، با آن سايههاي بلند و وسيع سياهش مگر آرزو براي کسي ميگذارد؟
اگر تانک ببيند ميترسد
محمدحسين فهميده، آسمان را به ريسمان ميبافد تا لباس جنگ بپوشد و به جبهه بيايد. خيليها ميگويند «زده به سرش.» خيليها ميگويند «بچه است هوا برش داشته.» حتي بعضيها ميگويند «اگر برود و از نزديک تانک بعثيها را ببيند ميترسد و جانش را برميدارد و برميگردد.» اما محمدحسين، ميرود و ميمانَد و تازه آنجا، جانبازي هم ميکند!
روز موعود فهميده شدن
هشتم آبان سال 1359 بود. منطقه کوت شيخ. خرمشهر. جايي نزديک رودخانه. آن سالها هواي آبان ماه بدجور سوز داشت. تا مغز استخوان ميرسيد. تن ميلرزاند. محمدحسين همان جا بود. تانکها داشت ميآمد. او با چشمهايش که اشکها حلقه حلقه تويشان جمع ميشد به تانکها زل زده بود. خودش بود و يک مُشت تانک افسار پاره کرده!
خودِ سيزده سالهاش چه بايد ميکرد؟ چه کاري از دستش برميآمد؟ و اصلاً چه کسي از يک نوجوانِ خامِ تانک نديده توقع داشت که بداند در اين شرايط چه کند و فهميده باشد؟ اما محمدحسين، در آن لحظه، فهميده شد. توي يک لحظه و در برابر تانکهايي که ميخواست گوشت و پوست و استخوان و خاک وطنش را له کند، تا قدر يک مرد تنومند شدن، قد کشيد و بزرگ شد و از همه مهمتر، فهميده شد.
تپشهاي گرم قلب
بين تانکها و رزمندهها، محمدحسين با آن لباسها و پوتين و کلاهي که چند سايز برايش بزرگتر بود، فاصله بود. اگر تانکها ميرسيد همه کشته ميشدند و شهر محاصره ميشد و خدا ميداند چه بلايي سر زن و بچه مردم ميآمد. قلب محمدحسين شروع به تپيدن کرد. انگار داشت از جايش کنده ميشد.
آب دهنش را قورت داد. رنگ به صورتش نمانده بود. ميتوانست برگردد عقب. پشت رزمندهها قايم شود. ميتوانست بگويد من هنوز بچهام و تسليم شود. ميتوانست فرار کند و از دور ببيند که چطور تانکها شهر و آدمها و رزمندههايش را وحشيانه ميبلعند. ميتوانست اما نخواست چون در يک لحظه، فهميده شد.
جان فداي سيزده ساله
محمدحسين نارنجکها را دور کمربندش بست. تصميمش را گرفته بود. ترس در اين لحظه حياتي چه معنايي داشت؟! يک نفر، بايد جان فداي چند هزار نفر ميشد و او همان يک نفر بود.
چشم توي چشم تانکها و دستهايش روي نارنجکها بود و با تمام جانش به طرف جلوترين تانک دويد. چشمهايش ميدرخشيد. چون فهميده بود که جان شيرينش را با خدا معامله کرده بود. اما گلوله بعثيها صاف نشست توي يکي از پاهايش و زمينگيرش کرد. خنديد. او عقب بکشد؟ آن هم حالا که فهميده بود؟ لنگان لنگان خودش را تا زير تانک کشيد و ضامن نارنجکها را هم کشيد. انفجار آنقدر مهيب بود که بعثيها فکر کردند وارد منطقه مينگذاري شدهاند و همه تانکها يک دفعهاي عقبنشيني کرد.
بدن تکه تکه
از محمدحسين چه ماند؟ از آن بدن نوجوان سيزده ساله چه ماند؟ جز تکههاي خونين و له شدهاي که به لباسهاي سبز بسيج آغشته بود. همانها را جمع کردند. در کفن پيچيدند. به بهشتزهرا بردند. و امام خميني (ره) برايش گفت «رهبر ما آن طفل سيزده سالهاي است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است، با نارنجک، خود را زير تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شهادت نوشيد...»
فهميدهها تمام نميشوند
سالها از آن روز و از آن زمانه گذشت و جنگ تمام شد اما «فهميده»ها تمام نشد. فهميده شدن و فهميده بودن و فهميده ماندن، مثل يک ژن خوب و اصيل، بين رگهاي نوجوانان ايرانزمين تکثير شد تا اين سرزمين براي ابد، فهميدههايي کم سن و سال داشته باشد که هميشه ميدانند در لحظههاي بحران چگونه در يک لحظه فهميده شوند و با دستهاي کوچکشان به دل خطر بزنند.
فهميدههايي که گاهي محمدحسيناند و گاهي «علي لندي»هايي که براي نجات جان زنان همسايه چون سيمرغ به دل آتش ميزنند و هر چند جسمهاي زمينيشان زير شني تانکها و در ميانه آتشها فاني ميشود اما روحهاي بزرگ و فهميدهشان براي ابد در ياد و خاطر وطن جاودانه است.
فهميدههايي که ميدانند ارزش واقعي زندگي به انسان بودن است، انسانيتي که نوجوانهاي ايران هميشه نشان دادهاند در آن پيشدستي ميکنند و خيلي خوب و حتي بهتر از همه اتاقهاي فکر جهان، در مواقع بحران، فهميدهاند. فهميدههايي که اسمهايشان جان وطن است؛ حتي اگر خيلي وقت است که چشمهاي مهربانشان را بستهاند و در آغوش وطن آرميدهاند.
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.