اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

شهيد «آل‌هاشم» و جواب پيامکی که به يک دانش آموز داد

- بخش اول

کتايون حميدي: روزهاي آخر راه رفتن براي‌شان سخت شده بود و زياد نمي‌توانست از شدت کمر درد، طولاني راه بروند! وقت عمل جراحي داشت، قرار بود 17 خرداد ماه در تهران مورد عمل جراحي ديسک کمر قرار گيرد؛ به‌شان گفتيم حاج آقا بهتر است شما براي افتتاح «قيزقلعه‌سي» نرويد و همين که در فرودگاه از رئيس جمهور استقبال کرديد، برگرديد! اما قسمت؛ حاج آقا رفت.

شهيد «آل‌هاشم» و جواب پيامکی که به يک دانش آموز داد

حتي زمان برگشتن از «قيزقلعهسي» بازهم بچهها گفته بودند حاج آقا بياييد با خودرو برگرديم، نبايد بيشتر از اين خودتان را تحت فشار قرار دهيد، ولي او شانههايش را بالا انداخته و گفته بود: از نظر اخلاقي درست نيست در ميانه راه از ميهمان عزيزمان جدا بشوم! خلاصه حاج آقا رسم معرفت گذاشت و تا پاي جان همراهِ ميزباني ميهمان را کرد.

اينها حرفهاي آقاي احمد جليلپور است، در ظاهر روابط عمومي بيت امام جمعه بود اما در باطن همراه هميشگي آيتالله شهيد آلهاشم در هر برنامه و رويدادي. 

بين خودمان ما خبرنگارها هم هرجا کم ميآورديم، هرجا حرفي داشتيم، هرلحظه که دوست داشتيم يک درخواستي از امام جمعهمان داشته باشيم اولين تلفني که به مسلسل ميبستيم، همين شماره آقاي جليلپور يا به اصلاح ما بچههاي رسانه «حاج احمد» بود! انصافا حاج احمد هم روابط عمومي در شأن و شخصيت امام شنبه تا جمعهمان بود! آخر او هم روابط عمومي 24 ساعت شبانهروزي بود؛ تقريبا مجري همه برنامههاي فرهنگي و مذهبي شهرمان بود و عادت داشتيم تا با صداي او در هر راهپيمايي همراه شويم و نواي لبيک يا خامنهاي سر بدهيم.

کوتاه کنم و بروم سر اصل مطلب؛ بعد از شهادت آيتالله «آلهاشم» چند دفعهاي با حاج احمد جهت گفتوگو تماس گرفتيم! بازهم آن منش آلهاشم و ائلداري (مردمداري) محفوظ بود و هيچ کدام از تماسهايمان را رد نميکرد اما ديگر صداي پشت خط همان صداي قبلي نبود؛ صدايش بيرنگ بود و حال دلاش بيرنگتر.

 خلاصه بگويم که حاج احمد بيت امام جمعه ديگر همان حاج احمد سابق نيست! از واو به واو صدايش معلوم است که ديگر دل و دماغي و حال و حوصله برايش نمانده است!

هميشه يک جوري سعي ميکرد تا مصاحبه نکند، حرف نزند؛ آدمهاي ديگر را معرفي ميکرد و ميگفت اينها بهتر از من ميتوانند در مورد حاج آقا حرف بزنند!

من کي هستم که بخواهم در مورد آن سيد شريف حرف بزنم؛ شايد شما مطلع نباشيد ولي ما خوب ميدانستيم که «حاج احمد» بيت امام جمعه تبريز حرفهاي شيرين و زيادي دارد که ميتواند از آتا استان برايمان بزند.

 خلاصه در يکي از روزهاي منتهي به اربعين شهداي خدمت هر طور بود راضياش کرديم تا از آن هفت سال قشنگي که شده بود روابط عمومي بيت امام از شنبه تا جمعه برايمان بگويد و ادامه اين متن، ناگفتههايي از سيد شهيد از حاج احمد است.

 

روزي که روابط عمومي بيت امام جمعه شدم

روز استقبال از آيتالله آلهاشم به عنوان امام جمعه جديد تبريز انصافا يک روز به يادماندني بود، اغراق نکنم از سراسر استان همه آمده بودند! وجب به وجب خيابان پُر بود از مردماني که آمده بودند به استقبال؛ هم منش و هم شخصيت حاج آقا و هم اينکه خاندان آلهاشم يک خاندان بزرگ در استان هستند منجر شده بود تا مردم مشتاق باشند و همه دوست داشتند تا فرزند غيور خود را که مورد اعتماد رهبر معظم انقلاب هم است را از نزديک ببينند! خلاصه آن روز من به اتفاق آقاي بختشکوهي روي يکي از خودروهاي سر باز داشتيم شعارها و شعرهاي حمايتي بين مردم سر ميداديم و مردم هم تکرار ميکردند :»ستاره ارتشي خوش آمدي به تبريز» «صل علي محمد ياور رهبر آمد» « دسته گل محمدي به شهر خود خوش آمدي» « ولي امر مسلمين تشکر تشکر».

ماه مبارک رمضان بود و شما فکر کنيد ساعتها زير نور آفتاب با زبان روزه با صداي بلند هِي شعار بدهي و مردم هم تکرار کنند و بعد هم تا اذان مغرب صبر کني تا يک قلوپ آب بخوري! آن روز وقتي مراسم تمام شد به خانه رفتم و داشتم استراحت ميکردم که ديدم يک شماره ناشناس با من تماس گرفت: «سلام آقاي جليلپور، امروز خيلي به شما زحمت داديمها! آلهاشم هستم و شما امروز خيلي زحمت کشيديد». باور کردناش برايم سخت بود آخر تا آن روز هيچ وقت پيش نيامده بود بعد مراسمي کسي از ما تشکر کند، چه برسد به يک مسوول عالي. آن روز خيلي ذوقزده شده بودم و مدام به حاج آقا ميگفتم اين چه حرفيه! من انجام وظيفه کردم.

دو سه روزي گذشته بود که از بيت امام جمعه با من تماس گرفتند و گفتند که حاج آقا آلهاشم درخواست ديدار دارد، همان روز به بيت امام جمعه رفتم و از هر دري با حاج آقا صحبت کرديم، يادم است از من برنامههايي براي پرشور شدن نماز جمعه و جذب جوانان را خواستند و من هم يکسري برنامهها ارائه دادم؛ خلاصه اين ديدارها تکرار شد و آخر سر حاج آقا رفتند سر اصل مطلب: «ببين حاج احمد ميخواهم مسووليت روابط عمومي را به خودت بدهم و بيايي اينجا»!

من پاسدار هستم و سالها در بخش فرهنگي سپاه فعاليت ميکردم و در واقع با اين پيشنهاد حاج آقا کمي جا خورده بودم! بارها به حاج آقا افراد ديگري را معرفي کردم ولي هر دفعه حاج آقا چشم غرهاي ميرفت که به من افراد ديگر معرفي نکن، گفتم که فقط خودت!

خلاصه چند روزي گذشت و البته فرمانده وقت سپاه عاشورا نيز مخالف انتقال بنده به بيت بودند و يک روزي که حاج آقا جلسهاي با سپاه عاشورا داشت و آنجا با جديت خطاب به فرمانده اسبق سپاه عاشورا گفت که آقاي جليلپور را ميدهي يا نه؟ همان لحظه فرماندهمان گفت حاج احمد برو بيت و امروز دقيقا هفت سال از آن ماجرا گذشته است.

 

ساعت 3 صبح و بازديد از مساجدي که نماز صبح برپا ميکنند

واقعيتاش را بخواهيد، من فکر ميکردم قرار است روابط عمومي يک بيت کوچک شوم و همه چيز در آن محدود است ولي هيچ چيزي آنطور که تصور ميکردم نشد، يعني در آن خانه کوچک يک کارهاي بزرگي انجام ميشد که ديگر کم ميآورديم اما حاج آقا همچنان پاي کار بود! اصلا زمان براي حاج آقا آلهاشم معنا نداشت؛ يکهو ميديدي ساعت 3 صبح راه افتاده و دنبال مساجدي است که نماز صبح برپا ميکنند! اصلا شايد براي برخيها روز جمعه روز استراحت و تفريح باشد ولي براي ما در بيت امام جمعه يکي از روزهاي بسيار شلوغ بود.

روز اول عيد نوروز و تعطيلهاي رسمي حاج آقا ابتدا به اورژانس و ايستگاههاي آتشنشاني و امدادي، گلزار شهدا و  جاهاي ديگر ميرفت!  حتي يادم است دقيقا لحظات تحويل سال بود و حاج آقا آلهاشم به يک اورژانس سر زد، آن لحظه قيافه پرسنل اورژانس تو هم بود ولي وقتي حاج آقا را ديدند همگي ذوق کرده بودند و بارها به خود حاج آقا گفتند که حاج آقا ما گلايه داشتيم که چرا اين لحظه کنار خانوادههايمان نيستيم ولي وقتي شما را اينجا ديديم خيلي خجالتزده شديم؛ ما که از شما بزرگتر نيستيم.

خيلي وقتها هم پيش آمده بود که آخر شب ميشد و حاج آقا همه را مرخص ميکرد و ميگفت در امان خدا و فردا انشاالله براي پيگيري کارها هماهنگ ميشويم و ما هم به خيال خام خود فکر ميکرديم حاج آقا هم رفت که استراحت کند ولي فردا ميديديم حاج آقا به فلان بازديد محلي و عيادت و غيره رفته است.

 

هر وقت زمان خالي داشت، زود ملاقات مردمي ميگذاشت

در اين هفت سال تمامي که افتخار روابط عمومي حاج آقا آلهاشم را داشتم کامل ديدم که حاج آقا از مردم و براي مردم است و آن روحيه نظامي حاج آقا و اصالت شخصياش دست در دست هم داده بود تا ذوب شود در بين مردم! حاج آقا به ان هشت بند حکم نمايندگي ولي فقيه از سوي مقام معظم رهبري بسيار اهميت ميداد از اينرو روحيهاش هم فراتر از يک امام جمعهاي بود، سعي داشت تا طبق تاکيدات رهبري آنهايي که از خيمه انقلاب خارج شدند را دوباره برگرداند؛ با مردم بود، با همه طيفها بود و معتقد بود من امام جمعه همه آنها هستم! به هياتهاي عزاداري همه طيفها ميرفت و يکجوري شده بود که همه قلبي حاج آقا را دوست داشتند و حرفشنوي ميکردند!

بارها شده بود که زمان پرواز خود را جابهجا کرده بود تا در آن زمان کوتاه بتواند چندين ملاقات و عيادت داشته باشد و هر جا هم که زمان آزاد داشت بلافاصله يک ملاقات مردمي ميگذاشت.

 

حاج آقا نوکرتيم

يکبار براي مراسم ختمي به يکي از مساجد تبريز رفته بوديم و زمان برگشت يکي از مسوولان داشت با حاج آقا در مورد وضعيت نابسامان حجاب حرف ميزد! خلاصه آن فرد مدام از حجاب گفت و گفت که يکهو جلوي درب مسجد يک 206 آلبالويي رد شد که راننده يک خانم با حجاب نصفه و نيمه بود و همين که چشماش به حاج آقا افتاد پاياش را روي ترمز گذاشت و شيشه را پايين زد و با هيجان خاصي گفت حاج آقا نوکرتيم! حاج آقا هم تبسمي کرد و رد شد! آن آقاي مسوول هاج و واج داشت به حاج آقا آلهاشم نگاه ميکرد؛ حاج آقا خطاب به آن فرد گفت: من همانطور که امام جمعه شما هستم، امام جمعه آن خانم هم هستم.

من امام جمعه همه هستم

اين شعار حاج آقا بود که مدام ميگفت؛ من امام جمعه همه هستم و امام جمعه يک قشر خاص نيستم، البته از اولين روزي که به استان آمد هم در عمل اين رويکرد را نشان داد به طوريکه بعد از يک نيم و ماه از حضورش در استان جلسهاي با جناحهاي مقابل گذاشت که خود آن جناحها هم باورشان نميشد! با تک به تکشان حرف زد و يادآور شد که آقاي فلاني شما خروارها ترکش در بدنتان داريد و کارهاي فعليتان در شان و منزلت شما نيست خلاصه با هر کسي به زبان خودش حرف ميزد و نکته جالب اين است که همه آن افراد را هم پاي کار ميآورد و يک ماموريت را به عهده آنها ميسپرد.

شما به کارنامه هفت ساله آيتالله آلهاشم نگاه کنيد خواهيد ديد که يک مسئله حاد امنيتي و سياسي در اين هفت سال در استان رخ نداد و همه را يکجوري مديريت ميکرد!

همان حضور در استاديوم و تماشاي بازي تراکتورسازي شايد يک حرکت ساده باشد ولي عقبه بزرگي داشت زيرا حاج آقا با تک به تک ليدرها صحبت کرده بود!

با ليدرهاي طرفداران تيم تراکتورسازي صحبت ميکرد و کاري کرده بودند که آنها هم حرفشنوي از آيتالله آلهاشم داشتند.

 

ليست هيئت هاي عزاداري تبريز در دست حاج آقا

من خودم يک فرد هياتي هستم و کم و زياد با هيأتهاي عزاداري استان آشنا هستم! در اين ميان هياتهايي بودند که بنابه دلايلي خيلي قبل از عيد غدير دستهجات عزاداري خودشان را برپا ميکردند و عملا در روز عيد شروع به عزاداري ميکردند و کسي هم جلودارشان نبود! خلاصه حاج آقا از همان روزهاي اول حضورش ليست تمامي هياتها را گرفت و دقيقا به مراسم هياتهايي رفت که عزاداري محرم را خيلي زود شروع ميکردند و کسي نميتوانست چيزي به آنها بگويد؛ خلاصه حاج آقا با منش و رفتار خود کاري کرد که نه تنها آنها عزاداريهاي خود را به بعد مباهله گذاشتند بلکه همهشان از آن روز به بعد در نمازهاي جمعه حاج آقا هم شرکت ميکردند.

 

جوابيه نامه اداري براي يک مادر

يک روز براي اقامه نماز به مسجد کريمخان رفته بوديم که چند نفري جلو آمدند تا نامهاي به حاج آقا بدهند! يکي از آنها ادعا ميکرد از جانبازان هشت سال دفاع مقدس است و بايد پاسخ و پيگيري نامهاش متفاوتتر از بقيه باشد! خلاصه حاج آقا يک دستور زير نامهاش نوشت و گفت نفر بعدي! نفر بعدي يک خانم بود که به همراه فرزند خردسالاش آمده بود؛ حاج آقا عين همان متني که براي آن آقاي اولي نوشته بود را براي اين خانم هم نوشت، خانم که ديد دستور نامه آن آقايي که ادعا ميکرد جانباز است با نامه خودش فرقي ندارد به حاج آقا گفت: حاج آقا من فکر ميکردم مابين ما فرق ميگذاري ولي هيچ فرقي نگذاشتيد! حاج آقا من از يک خانواده مذهبي نيستم ولي اين کار شما باعث شد خيلي خوشحال شوم و قول ميدهم از اين بعد تا وقتي که شما در تبريز باشيد در نمازهاي جمعهتان حداقل شرکت کنم.

 

درب مساجد به روي کودکان و جوانان هميشه باز است

حاج آقا هميشه يک شخصيت جريانساز داشت، اين را ميتوان از رفتارش در اين هفت سال در سطح شهر ديد، همان روز اول نردهها را برداشت؛ از درب تشريفات نميرفت و از ميان جمعيت تردد ميکرد، با مترو و تاکسي به اين طرف و آن طرف ميرفت و در کنار مردم بود و در اين ميان بسيار دوست داشت تا جوانان بيشتر به مساجد بيايند از اينرو به همه مساجد تاکيد کرده بود که با جوان و کودک در مسجد کاري نداشته باشند و اجازه دهند آن شلوغي کنند و معتقد بود که کودکي که در مسجد بزرگ شود مسجدي ميشود! کودک بايد در مساجد راحت باشد و به اين طرف و آن طرف رفته و در مسجد بزرگ شوند ولي قطعا بعدا مسجد به يک محل امن و آرامش براي همان کودکان مبدل ميشود.

همه ديديد که حاج آقا دقايق زيادي پيش بچهها و جوانان مينشست با آنها عکس سلفي ميگرفت و خوش و بش ميکرد.

 

وقتي آلهاشم همه را ميشناخت

از بعد حضور آيتالله آلهاشم به عنوان امام جمعه در تبريز، نمازهاي جمعه خيلي باشکوه ميشد از هر قشري در نماز جمعه حاضر ميشدند و اگر بگويم حاج آقا تقريبا همه را ميشناخت بيراهه نگفتهام! مثلا جلوي درب ورودي يک آقاي مسني بود که هميشه منتظر ميماند تا حاج آقا از آنجا رد شود و سه شکلات به حاج آقا بدهد و يا يکي بود که حاج آقا هميشه ميگفت اين از فلان محله به اينجا ميآيد و در فلان ايستگاه اتوبوساش را عوض کرده و پياده ميرود.

 

ديدي آمدم؟

31شهريور بود که به همراه حاج آقا آلهاشم به رژه نيروهاي مسلح رفتيم، فکرش را بکنيد دو ساعت تمام حاج آقا زير آفتاب سر پا ايستاد! ساعت 9 صبح بود که مراسم تمام شد و در حال برگشت بوديم که يک آدرس به ما داد؛ گفتم حاج آقا اينجا کجاست! گفت يک مدرسه و زودتر خودمان را به آنجا برسانيم!

خلاصه به آن مدرسه رفتيم و حاج آقا اسم يک دانشآموز را گفت تا صدايش بزنند! آن دانشآموز به محض ورود همين که چشماش به حاج آقا خورد تمام وجودش پر از شور و ذوق شد؛ خلاصه آن دانشآموز لحظهاي رفت و با همکلاسيهايش برگشت که بعضيها حاج آقا را ميشناختند و بعضيها هم نه!

اما ماجرا از اين قرار بود که آن دانشآموز از پدرس خواسته بود تا يک پيامک به شماره حاج آقا با اين متن که سلام حاج آقا آلهاشم، فردا اولين روز مدرسه من است، ميشه شما هم بياييد؟ حاج آقا نه پدر و نه آن بچه را ميشناخت ولي به آن پيامک اينگونه جواب داده بود: «بله ميآيم».

حاج آقا آن پسر را در آغوش گرفت و بغل گوشاش گفت ديدي آمدم؟

ادامه دارد

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.