اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

20 سال بي‌خبري از اولين اسير مدافع حرم

17 ماه پيش بود که مدافع حرم محمدرضا نوري در چنگ نيروهاي نيابتي آمريکايي اسير شد و اين روزها خبرهايي را مي‌شنويم که حکايت از بيماري او دارد‌.

20 سال بي‌خبري از اولين اسير مدافع حرم

به گزارش فارس، اما اسير ديگري داريم که 20 سال از اسارتش توسط آمريکاييها در عراق ميگذرد.جريان از اين قرار است که مرداد 1383 آمريکاييها حرم اميرالمؤمنين(ع) را به گلوله بستند که در اين حمله مدافعان حرم علوي کشورمان از جمله داوود اسماعيلي، احمد کريمي، محمد حسينخفاني و علي نيسياني به شهادت رسيدند؛ هاشم اسدي از ناحيه دست و پا به شدت مجروح شد و روحالله اسدي اسير شد.

اسارتي که تا امروز ادامه داشته و خانواده روحالله بعد از گذشت 2 دهه هنوز هم هيچ خبري از پسرشان ندارند. اين بيخبري و انتظار مادر را خسته کرده است؛ حتي وقتي به او تماس ميگيريم تا از پسرش برايمان بگويد، با صداي لرزان و آرام ميپرسد «خبري از آقا روحالله داريد؟!» و ميمانيم چه جوابي به اين مادر منتظر بدهيم.

و مادر، ثانيههايي مکث ميکند. سکوت را ميشکنيم و ميخواهيم مادر از همسرش و خانواده برايمان بگويد. و مادر روحالله اينطوري سر صحبت را باز ميکند: «من زينب بِهگزين هستم که در روستاي عبدلده شهرستان چمستان استان مازندران زندگي ميکنيم. همسرم کشاورزي ميکرد؛او 4 سال پيش به رحمت خدا رفت.

آقا روحالله متولد 1358 و دومين پسرمان است که خيلي وقتها به پدرش کمک ميکرد و هر وقت ميتوانست براي کارگري ميرفت.»

 

روحالله ميگفت: من نگهبان حرم اميرالمؤمنين(ع) هستم

روحالله علاقه عجيبي به اهل بيت(ع) داشت و داوطلبانه طي 2 دوره 2 ماهه و 20 روزه انتظامات و نگهبان حرم اميرالمؤمنين (ع) شده بود. او وقتي اخبار حمله آمريکاييها به نجف را ميشنود، نميتواند آرام بگيرد و راهي عراق ميشود. مادرش ميگويد: «پسرم نميتوانست بنشيند و ببيند که به حرم اميرالمؤمنين(ع) بيحرمتي شود. آن زمان به کساني که از حرم حفاظت ميکردند، مدافع حرم نميگفتند. وقتي که روحالله ميخواست برود، به او گفتم: الان نرو، آمريکا از زمين و آسمان آتش ميريزد و ممکن است بلايي سرت بياورند. اما آقا روحالله گفت: من نگهبان حرم حضرت علي(ع) هستم، بايد بروم. چون ميدانستيم راه خوبي را انتخاب کرده که برود، مانع نشديم. او رفت. آن زمان خط تلفن روستا را تازه داده بودند اما گوشي تلفن در خانهمان نداشتيم، امکاني هم نبود روحالله با ما تماس بگيرد. ديگر خبري از پسرم نداشتيم.»

 

وزارت امور خارجه براي پيدا کردن پسرم هيچ کاري نکرد

وقتي که آمريکاييها حمله کردند، تعداد سلاح جنگي محدود بود، طوري که حتي به تعدادي از مدافعان حرم اسلحه نرسيد. اما آنها با دستان خالي هم جلوي آمريکاييها ايستادند. روحالله در آن زمان، آرپيجي زن بود. بعد از اينکه دوستانش به شهادت رسيدند، با دست و صورت سوخته، به اسارت درآمد و به زنداني در نجف منتقل شد. مادر روحالله درباره خبر اسارت پسرش بيان ميکند: «ما هيچ خبري از روحالله نداشتيم تا اينکه هاشم اسدي از جانبازان حادثه 23 مرداد 1383 به ما خبر داد، روحالله به يکي از زندانيان گفته به خانوادهام خبر بدهيد که من اسير شدهام. آن موقع اميد داشتم که بالاخره ميآيد، براي پيگيري به وزارت امور خارجه و خيلي از ادارات رفتيم، اما برايمان هيچ کاري نکردند.»

 

در کوچه پس کوچههاي نجف دنبال پسرم ميگشتم

مادر بود و دلش آرام نميگرفت. براي گرفتن خبري از آقا روحالله هر جا ميتوانست ميرفت. ديگر به روستايشان خط تلفن داده بودند و او با هر صداي زنگ تلفني قلبش به تپش ميافتاد تا بلکه خبري از پسرش به او بدهند. مادر روحالله ميگويد: «انتظار کشيدن خيلي سخت است. من حتي براي گرفتن خبري از پسرم به کوچه پس کوچههاي نجف رفتم. پيش خودم ميگفتم شايد روحالله را در يکي از کوچهها ببينم يا نشاني از او پيدا کنم. به قبرستان واديالسلام رفتم و نزديک 2 ساعت روي قبرها را ميخواندم و دنبال اسم پسرم ميگشتم. اما دست خالي برگشتم.»

اين مادر منتظر شب و روز و در خواب و بيداري انتظار آمدن فرزندش را ميکشد. او تعريف ميکند: «يکبار نيمه شب صداي در آمد، احساس کردم روحاللهست، پابرهنه رفتم در را باز کردم ديدم کسي نيست! دويدم داخل کوچه و چند تا کوچه بالا و پايين رفتم و گشتم. گفتم شايد روحالله را پيدا کنم. هر چه گشتم پيدايش نکردم. يک دفعه به خودم آمدم ديدم همينطور بيهدف و سراسيمه دارم در خيابانها ميچرخم. بعد متوجه شدم صداي در شنيدن و در را باز کردن همه خواب بوده و من وقتي که وسط خيابان بودم، بيدار شدم و به خانه برگشتم.»

مادر آقا روحالله دلش را به خوابهايي خوش کرده که از پسرش ميبيند. او ميگويد: «من چهره شهيد داوود اسماعيلي که همرزم پسرم بود را اصلاً نديده بودم. يکبار خواب او را ديدم او پرچمي آورد و کنار ديوار مسجد محلهمان نصب کرد. چند بار هم خواب ديدم روحالله آمده و کنار مزار شهداي گمنام محلهمان ايستاده است. من نميدانم چه اتفاقي براي پسرم افتاده و الان کجاست؛ اما راضيام به رضاي خدا.»

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.