اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

درباره کونيکو يامامورا؛ تنها مادر شهيد ژاپني دفاع مقدس

خانم کونيکو يامامورا(سبا بابايي)، تنها مادر شهيد ژاپني جنگ تحميلي است که در کتاب «مهاجر سرزمين آفتاب» به بيان خاطرات خود از دوران کودکي پرداخته است.

درباره کونيکو يامامورا؛ تنها مادر شهيد ژاپني دفاع مقدس

به گزارش خبرگزاري تسنيم، يازدهمين دوره پويش کتابخواني «کتاب و زندگي» با محوريت کتاب «مهاجر سرزمين آفتاب» با همکاري انتشارات سوره مهر و مؤسسه شيرازه آغاز به کار کرد.

کتاب «مهاجر سرزمين آفتاب» که به قلم حميد حسام و مسعود اميرخاني نوشته شده، داستان زندگي کونيکو يامامورا، تنها مادر شهيد جنگ تحميلي است که از دوران کودکي او در ژاپن تا شهادت فرزندش در فکه را روايت ميکند. کتاب که در سال 1399 منتشر شده، از همان ابتدا مورد استقبال خوب مخاطبان قرار گرفته و تاکنون به زبانهاي مختلفي از جمله ژاپني و اردو ترجمه و عرضه شده است.

حميد حسام که از نويسندگان نامآشناي حوزه ادبيات دفاع مقدس است و تاکنون چند عنوان از آثار او به تقريظ رهبر معظم انقلاب مزين شده، در کتاب «مهاجر سرزمين آفتاب» خاطراتي متفاوت از دفاع مقدس را ارائه ميدهد. خانم کونيکو يامامورا که بعد از ازدواج با يک ايراني، نام «سبا بابايي» را انتخاب ميکند، در اين کتاب از زندگي پر فراز و نشيب خود سخن گفته است؛ از زماني که با همراهي و همدلي همسرش با اسلام آشنا ميشود تا دوراني که وارد ايران ميشود و شاهد اتفاقات و حوادث متعددي از جمله قيام خرداد 42 و در نهايت پيروزي انقلاب و جنگ تحميلي است.

کتاب از نثر روان و شيريني برخوردار است. ميتوان آن را چند ساعت به دست گرفت و خواند، بيآنکه لحظهاي کسالت در مخاطب ايجاد کند. اما آنچه اين کتاب را از ديگر آثار حسام يا حتي ميتوان مدعي شد از ديگر خاطرات دفاع مقدس متفاوت ميکند، راوي اين خاطرات است. خانم بابايي، مصداقي است از هزاران انساني که تحت تأثير آرمانهاي امام(ره) زندگيشان تغيير کرد. «مهاجر سرزمين آفتاب» صدايي است از هزاران صداي منتشر نشده از زناني که بيچشمداشت، تمام زندگيشان را براي جامه عمل پوشاندن به اين آرمانها هديه کردند. از همين روست که راوي کتابش را به امام(ره)، کسي که به گفته خودش، چگونه زيستن را به او آموخته، هديه کرده است.

نکته ديگري که کتاب را متمايز ميکند، نحوه نگارش خاطرات خانم بابايي است. خاطرهنويسي دفاع مقدس تا مدتها در دو جريان اصلي حرکت ميکرد؛ گاه خاطرات مبتني بر تاريخ بودند و بدون در نظر گرفتن ايجاد جذابيتي، متن تاريخي صرف را به مخاطب ارائه ميکردند. در مقابل اين آثار، جرياني شکل گرفت که تلاش کرد به منظور ايجاد جذابيت در آثار دفاع مقدس، با وارد کردن عناصر داستاني و با بهره بردن از شگردهاي داستاننويسي، خاطرات را به مخاطب ارائه دهد؛ در بخشي از اين خاطرات رنگ خاطره و داستان گاه در هم ميآميخت و شائبه خيالپردازي در خاطرات براي مخاطب ايجاد ميشد. حسام و اميرخاني در متن «مهاجر سرزمين آفتاب» از اين دو جريان عبور کرده و متني شسته و رفته به مخاطب ارائه ميدهند. متني که هم شيرين و خواندني است و هم به خاطرات پايبند است. از اين منظر مخاطب با تکامل قلم حسام از «غواصها بوي نعنا ميدهند» و «راز نگين سرخ» تا «سرزمين مهاجر آفتاب» مواجه است.

حسام در گفتوگويي با تسنيم با بيان اينکه با راوي کتاب در سفري که به هيروشيما داشته است، آشنا شده، درباره سختيهاي نگارش اين اثر گفت: نگارش اين کتاب در ابتدا ساده به نظر ميرسيد. فکر ميکرديم که ما مينشينيم و صحبتهاي خانم بابايي را با آن حافظهاي که دارد، ميشنويم و خاطراتش را در قالب تاريخ شفاهي مينويسيم. اما وقتي وارد کار  شديم، احساس کرديم که بايد پيرامون آن خيلي تحقيق کنيم و از افراد مطلع از جمله فرزندانش که تعدادي از آنها در ايران نيستند، همرزمان فرزند شهيدش، اهالي محل و مسجد و ... نيز خاطرات را بشنويم. اين امور دامنه کار را فراخ کرد. خدا را شکر ميکنيم که با اين کار طاقتفرسا که لازمهاش حوصله و صبر بود، توانستيم ناگفتهها را کشف کنيم. اين قاعده کار بود که اجمالاً توضيح دادم.

اما کونيکو يامامورا يا همان خانم سبا بابايي کيست؟ براي آشنايي بيشتر با اين مادر شهيد و زن فداکار بخشهايي از کتاب او را ميتوانيد در ادامه بخوانيد:

 

 

روزي که مردم ژاپن طلوع خورشيد را دوبار ديدند

 

هنر گل‏آرايي و آموزش چاي سبز را مثل دختران جوان ياد گرفتم. اما جنگ رنگ سياه بر زندگي مردم زده بود و اين‏گونه سرگرمي‏ها به ‏يک‏باره با رسيدن خبر جنگ زود فراموش مي‏شد. اصلاً از جنگ بدم مي‏آمد؛ به‏ خاطر اينکه بين خانواده‏ام جدايي افکنده بود، تا اينکه پدر و برادرم بعد از مدتي به ديدن ما آمدند. دوست داشتيم پيش ما بمانند، اما نگران خانه و زندگي‏مان در اَشيا بودند.

پدرم همچنان فکر مي‏کرد روزي نوبت بمباران اَشيا خواهد رسيد و بايد براي حفظ خانه از آتش بمباران آنجا باشد. تا آن زمان همه شهرهاي بزرگ مثل توکيو، کيوتو، اُساکا، و کوبه به ‏دفعات بمباران شده بودند و جنگ زميني و دريايي در آن ‏سوي مرزهاي آبي کشور ادامه داشت؛ جنگي که از سوي امپراتور و ساير زمام‏داران ژاپن با گرفتن چند کشور مثل کره و سنگاپور ادامه داشت و جوانان براي جنگيدن بايد به ‏اجبار به جبهه مي‏رفتند و تاوان اين زياده‏خواهي امپراتور را مردم بي‏دفاع در خانه‏هاي چوبي‏شان زير بمباران‏هاي هوايي مي‏دادند.

... تصويري محو اما پُرغرور از يکي از اعزام‏ها در خاطرم مانده است: آن روز مردم در دو رديف چپ و راست ايستاده بودند تا نظاميان را بدرقه کنند. در جلوي صف، ابتدا گروهي طبل‏زنان آمدند و پشت سرشان گروهي با پرچم‏هاي سفيد و بلند و عمودي به شکل منظم حرکت کردند و پس از اين گروه چند سوار با لباس‏هاي سنتي سامورايي‏ها، سوار بر اسب، به ‏تاخت صف ما را شکافتند و هنگام عبور با کمان روي هدف‏هايي که روي تنه درختان آويزان شده بود تير انداختند. با ديدن اين صحنه، احساس شادي‏ توأم با غرور به اوج خود رسيد. مردم به احترامشان به رسم ژاپني‏ها تا کمر خم شدند و نوبت سربازان و نظاميان رسيد که با لباس‏هايي مثل هم -زن و مرد‏- عازم جبهه شوند. پسردايي من هم در ميان آن‏ها بود. شمشير بلندي به کمر بسته بود.

... هرکس به‏ شکلي بايد به جبهه کمک مي‏کرد. شماري از زنان موهايشان را بريدند و به هم بافتند و از آن طنابي به طول 70 متر و ضخامت 30 سانتي‏متر ساختند تا جنگجويان ژاپني در نيروي دريايي از آن براي بستن کشتي استفاده کنند. من و دانش‏آموزان مقطع ابتدايي هم سهمي براي کمک به جبهه داشتيم که از سر اجبار بود. ما را به صحرا بردند؛ صحرا و زمين‏هاي کشاورزي که از هجوم ملخ‏ها در امان نمانده بودند و ما بايد تا مي‏توانستيم ملخ زنده مي‏گرفتيم و داخل کيسه مي‏کرديم.

دانش‏آموزان، چه دختر چه پسر، با بي‏ميلي اين کار را مي‏کردند و دليل کارشان را نمي‏دانستند. يکي از همکلاسي‏هايم از زبان پدرش شنيده بود که اين ملخ‏ها را خشک مي‏کنند و با پودر آن چيزي شبيه به نان مي‏پزند و به جبهه مي‏فرستند؛ جبهه‏اي که قربانيانِ بسياري مي‏گرفت از نظامي‏ها و غيرنظامي‏ها؛ و پسردايي و پسرعمه‏ من دو تن از اين قربانيان بودند که در جبهه‏هاي جنگ کشته شدند.

هنوز اَشيا بمباران نشده بود. اگرچه پدر و برادرم به ما سر مي‏زدند، دوست داشتيم به شهرمان برگرديم. با اين‏ حال، کلاس دوم و سوم ابتدايي را در روستا خواندم. در آن روزهاي دوري و دلهره، مي‏ديدم که گاهي هواپيماهايي غول‏پيکر از فراز آسمان به‏ طرف شهرهاي نزديک مثل اُساکا، کوبه، و هيروشيما مي‏رفتند و زمين‏هاي کشاورزي و خانه‏هاي چوبي و بندرگاه‏ها را با بمب‏‏هايشان به آتش مي‏کشيدند و نابود مي‏کردند.

مواد غذايي و برنج در شهرها کم بود و بسياري براي تأمين مايحتاج خود از جمله برنج به روستاها مي‏رفتند. روزها به‏ سختي مي‏گذشت. تابستان داغ 1946 ميلادي رسيد؛ من و چند نفر از دوستانم براي ماهي‏گيري به ساحل رودخانه رفته بوديم. وقتي برگشتيم، قيافه همه اعضاي خانواده گرفته و درهم بود. خبري را از راديو شنيده بودند: «هيروشيما در کمتر از يک دقيقه در آتش سوخت و خاکستر شد.» هيچ‏ کس نمي‏دانست بمب اتم چيست و چه مي‏کند؟ مردمي که کيلومترها از هيروشيما فاصله داشتند، آن روز طلوع خورشيد را دو بار ديدند ... .

***

 

روزي که مسلمان شدم

 

بالاخره، آن لحظات پُر از تشويش و اضطراب فرارسيد. مرد ايراني همراه همکار ژاپني‏اش به خانه ما آمد. من هم خانه بودم، اما از هيبت و غيرت پدرم رفتم توي اتاق خودم. در را بستم و فال‏گوش ايستادم. مرد ايراني به زبان ژاپني سلام داد و همراه ژاپني‏اش حرف‏هاي او را از انگليسي به ژاپني ترجمه ‏کرد. پدر، مادر، و برادرم فقط گوش مي‏کردند. مرد ايراني مي‏گفت: «من دختر شما را دوست دارم و قول مي‏دهم خوشبختش کنم و هميشه به او وفادار باشم.» پدر و مادرم حرفي نزدند. آقاي بابايي ادامه داد: «کار من تجارت بين ژاپن و ايران است، اما بعد از ازدواج تا يک ‏سال يا بيشتر در ژاپن مي‏مانم تا بچه اولمان به دنيا بيايد و شما نوه‏تان را ببينيد و بعد اگر دخترتان راضي بود، به ايران مي‏رويم.»

اين نوع گفت‏وگو ادامه پيدا کرد. صدايشان را مي‏شنيدم. پدرم نرم‏‏تر از هميشه سخن مي‏گفت. به ‏نظر مي‏رسيد، بعد از اين رفت‏وآمدها و سماجت مرد ايراني و حرف‏ زدن‏هاي صادقانه‏اش، پدرم تسليم خواسته او شده است و با اين ازدواج موافق است. مرد ايراني «بله» را گرفت و سرخوش و راضي از خانه ما رفت، اما من ماندم با انبوهي از سؤالات تشويش‏آميز. احساس متفاوتي با گذشته پيدا کردم؛ احساسي که تا آن لحظه نداشتم. فکر کردم يعني راستي راستي بايد از وطن و خانواده‏ام پس از يک سال جدا ‏شوم و براي هميشه به جايي در غرب آسيا ‏بروم؟!

در اين افکار بودم که پدرم صدايم کرد و گفت: «کونيکو، زندگي و آينده تو دست خودت است. من و مادرت مي‏دانيم اين عشق چشم و دلت را بسته و نصيحت‏ها را نمي‏شنوي. من هم به اين علت راضي شدم. اما بدان، اگر به خانه اين مرد رفتي، بايد هر وضعيتي را تحمل کني. فکر نکن که مي‏تواني دوباره به اين خانه برگردي؛ روزي که با اين مرد ازدواج کردي، بايد تا آخر عمرت با او بماني و اگر از او جدا شدي، اجازه نداري به اين خانه برگردي.» شنيدن اين سخنان تند دلم را شکست. تصميمم را گرفته بودم با مرد ايراني زندگي کنم. سرم را پايين انداختم تا بغضم را پنهان کنم. مادرم نگاه مهرباني به من داشت و نسبتاً با اين وصلت موافق بود، اما همه اعضاي خانواده اين تصميم را نوعي بدعت و شايد طغيان عليه فرهنگ و سنت‏هاي ريشه‏دار ژاپني مي‏دانستند. خانواده‏ام بودايي بودند و اين مرد مسلمان بود. او تصميم داشت پس از يک سال من را به ايران ببرد و اين يعني خداحافظي با خانواده، اقوام، و سرزمين مادري و آبا و اجدادي‏ام.

عشق مرد ايراني و تحقير از سوي خانواده دو نيروي متخاصم در وجودم بود. ديگر راه برگشتي به خانواده نبود؛ و اگر هم بود، تصميمم را گرفته بودم با مرد ايراني زندگي کنم، در هر جا و در هر شرايطي؛ حتي اگر هويتم از يک دختر ژاپني به يک زن ايراني تغيير مي‏کرد. ...

***

 

از هيوگو تا فکه

 

آقا دوست داشت خانه‏مان در همسايگي مسجد باشد. در نزديکي مسجدي به اسم «انصارالحسين» در خيابان پنجم نيروي هوايي خانه‏اي خريد؛ خانه‏ باغچه‏اي مفرح و نشاط‏آور که وقتي آقا از سر کار و بچه‏ها از مدرسه مي‏آمدند، گلستان مي‏شد.

سلمان در دبيرستان درس مي‏خواند، بلقيس در دوره راهنمايي، و محمد در مقطع ابتدايي. بلقيس در کنار درس مونس من بود و بيشتر با کارهاي دستي و هنري ژاپني، که به او آموخته بودم، خودش را سرگرم مي‏کرد.

بچه‏ها که بزرگ‏تر ‏شدند، شيطنتشان کم شد؛ حتي محمد که از آن دو بازي‏گوش‏تر بود آرام شد. در هيچ‏ چيز بهانه‏گير نبود. سادگي را دوست داشت و هميشه لباس سفيد يا خاکستري مي‏پوشيد. کسي لباس رنگارنگ تنش نديد. مدرسه از آن‏ها خواسته بود موهاي سرشان را کوتاه نگه دارند. با اينکه بزرگ‏تر شده بود، موهايش مثل يک بچه‏محصل کوتاه بود و هميشه کفش کتاني سفيد مي‏پوشيد و تا کفشش پاره نمي‏شد، کفش ديگري نمي‏پوشيد. همة کفش‏هاي پارة او را نگه مي‏داشتم. نجابت، ديانت، و سادگي محمد مرا به ياد آن جمله تاريخي امام خميني(ره) در سال 1342 مي‏انداخت و به اين فکر مي‏کردم آيا محمد من يکي از سربازاني است که نويد آمدنشان را داده است؟ ...

***

 

روزهاي پس از شهادت «محمد» و ماجراي ديدار با امام(ره)/ روزي که مزد صبوريام را گرفتم

 

يک روز سر ظهر، چند نفر از دفتر رئيس‏ جمهور آمدند و گفتند که آيت‏الله خامنه‏اي مي‏خواهد، به رسم سرکشي به منزل شهدا، به خانه شما بيايند. آقا خيلي رک و صريح و مؤدبانه گفت: «کمتر از نيم ساعت به اذان ظهر باقي مانده و نزديک خانة ما يک مسجد هست. تشريف بياوريد و با هم برويم نماز جماعت بخوانيم. بعد از نماز جماعت در خدمت شما هستيم.» سرگروهشان گفت: «رئيس‏ جمهور هم بنا دارند بعد از نماز تشريف بياورند. ما فقط براي هماهنگي خدمت شما رسيديم.»

کمتر پيش مي‏آمد از آقا انتقاد کنم. بسياري از مردم، مسئولان، و علما به صراحت و بي‏تعارفي او عادت داشتند. وقتي آن چند نفر رفتند، گفتم: «آقا، من شرمنده شدم. کاش اين‏طور نمي‏گفتي!» گفت: «شرمندگي ندارد. وقت نماز نزديک شده و نماز بر هر کاري مقدم است.»

بعد از نماز، آيت‏الله خامنه‏اي با چند نفر آمدند. توي خانه مبل داشتيم، اما ايشان روي زمين نشستند و ما هم همگي روي زمين نشستيم. من در دبيرستان رفاه معلم دخترانشان بودم، اما سکوت کردم. آقاي بابايي در مورد محمد صحبت کرد و من را هم معرفي کرد و گفت: «خانم من اصالتاً ژاپني‏اند.» قدري که گفت‏و‌‌گوي ما ادامه پيدا کرد، زينب، دختر بلقيس، که سه‏ ساله بود، آمد و النگوي طلايش را براي کمک به جبهه به آقاي خامنه‏اي داد.

آقاي خامنه‏اي، که صميمي، مهربان، و با لبخند سخن مي‏گفت، پرسيد: «شما که يزدي هستيد بايد نشانه‏اي از يزد داشته باشيد.» ما هم در خانه باقلواي يزدي داشتيم، جلوي ايشان و بقيه ميهمانان گذاشتيم. وقت رفتن گفتند: «شما هم يک روز تشريف بياوريد منزل ما، برايتان سيب‏زميني و تخم‏مرغ پخته آماده مي‏کنيم.»

وقتي آقاي خامنه‏اي را ديدم، آرزو کردم کاش يک روز امام خميني(ره) را هم ببينم. اين آرزو را در مدرسه رفاه براي يکي از همکاران مطرح کردم. او هم با ارتباطي که داشت، براي من نوبت ملاقات گرفت. باورم نمي‏شد به ديدن امام مي‏روم. آنچه از دين فهميده بودم به‏ تمامي در شخصيت امام جمع شده بود. اعمال و رفتار او شبيه پيامبران خدا در قرآن بود که توصيفش را خوانده بودم. وقتي در حسينية ساده جماران امام را ديدم، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. امام در ايوان نشسته بود و يک عرق‏چين سفيد روي سر و يک پارچه بلند سفيد روي پايش داشت. صورتش مثل آفتاب مي‏درخشيد و با وقار نگاه مي‏کرد. چند نفر از خانم‏ها صحبت کردند. نفر قبل از من، که همسر شهيد بود، صحبتش طولاني شد. نوبت به من که رسيد گلويم خشک شد و ضربان قلبم بالا رفت. نتوانستم حتي يک کلمه حرف بزنم. فقط گريه مي‏کردم. يکي آنجا مرا به امام معرفي کرد و امام نگاهي به من کرد و آرام گفت: «ايدکم الله.»

وقتي برگشتم، فکر کردم خواب ديده‏ام. براي همکارم قصه ديدار را تعريف کردم و حسرت خوردم که نتوانستم با امام صحبت کنم. تقاضا کردم دوباره براي من وقت ملاقات بگيرد.

بار ديگر به ملاقات امام رفتم... امام(ره) مثل آفتاب مي‏درخشيد و تماشايش نگاهم را گرم و دلم را آرام مي‏کرد. برخلاف دفعه قبل، راحت حرف زدم و خودم را خوب معرفي کردم و گفتم که از ژاپن آمده‏ام و چند سال است مسلمان شده‏ام و پسرم سال گذشته در جبهه به شهادت رسيده است. امام(ره) هم، مثل دفعه پيش، با نظري آکنده از عنايت، دعايم کرد و گفت: «خدا شما را تأييد کند و خدا قبول کند.» انگار قرار بود مزد صبوري‏ام را يک سال پس از شهادت محمد به تمامي بگيرم.

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.