شعر از احمد رفيعي وردنجاني
صبحي دوباره با غمي جانکاه سر زد
داغي دگر بر جانمان از نو شرر زد
خط خبرها باز در خون غوطه ور شد
آتش به جان دوستان باز اين خبر زد
دل کند مردي ديگر از دلتنگي خاک
با جان قدم در جاده ي سرخ سفر زد
تير ترور بر قلب پاک عاشقي خورد
ما را دوباره زخمي از غم بر جگر زد
در خاکمان يک باغ سروِ تازه روييد
هر جا ستم برقامت سروي تبر زد
يک لشکر از مردان راه عشق برخاست
هر جا که از ما دشمن ما يک نفر زد
سودِ شهادت را به ما بخشيد،دشمن
هرجا به فکر خامِ خود بر ما ضرر زد
در راهِ نصرالله يارِ ديگري رفت..
سيدصفيالدين به سوي دوست پر زد
يک يک اگر ما را به مسلخ سر بِبُرند
کي جان ما از بيمِ اهريمن بلرزد؟
ما مرد ميدانيم وعزم ما به ميدان
تفسير شد با آنچه از سنوار سر زد
در گوشه ي مقتل به آهِ خويش فرياد
در گوشهاي مردمي از عمد،کَر زد
فرياد زد: وقت است برخيزيد از خواب
ديوِ ستم آتش به جانِ برگ و بر زد
تا چند دنبالِ دليل بي خيالي؟
تا چند بايد حرف،با اما،اگر زد؟
آخر به پايان مي رسد اين شام و آيد
اين مژده که:آزادگان خورشيد سر زد
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.