اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

داستان هاي کودکانه درباره امام رضا (ع )

امام رضا (ع) امام هشتم ما مسلمانان است که معروف به ضامن آهو مي باشد. داستان ضمانت آهو و داستان هاي ديگر از امام رضا را مي توانيد براي کودکان تعريف کنيد.

داستان هاي کودکانه درباره امام رضا (ع )

سلام بچه هاي خوب و عزيزم، حتما نام امام رضا را از پدر و مادر خود شنيده ايد و شايد هم به مشهد سفر کرده و حرم ايشان را زيارت کرده ايد. امام رضا (ع) امام هشتم ما مسلمانان است که بسيار مهربان بودند، به همين خاطر به ايشان امام رئوف يعني مهربان مي گفتند.

امام رضا (ع) به قدري مهربان بودند که ضمانت آهويي را نمودند و به ايشان ضامن آهو نيز مي گويند، آيا داستان ضامن آهو را شنيده ايد. پس اگر نمي دانيد داستان ضامن آهو چيست، اين بخش از گوناگون نمناک را بخوانيد.

 

داستان کودکانه ضامن آهو

 

يکي بود، يکي نبود، غير از خداي مهربون هيچ کس نبود.

در در يک دشت سرسبز مامان آهوي مهرباني، با دو تا بچّه آهوي کوچکش زندگي مي کردند. مامان آهو هميشه براي پيدا کردن غذا به دشت مي رفت و به بچه هاي خود مي گفت که در لانه خود بمانند و بيرون نروند تا او بازگردد.

بچه ها هم هميشه حرف مامان آهوي مهربان خود را گوش مي دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه مي ماندند. روزي از روزها مامان آهوي مهربان براي پيدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زماني که مي خواست غذا جمع کند، پايش در دام شکارچي گير کرد و در دام افتاد.

 

قصه ضامن آهو

 

مامان آهو که خيلي ترسيده و نگران دو بچه آهوي خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدايا بعد از من چه بلايي بر سر بچّه هاي کوچکم مي آيد.

شکارچي مامان آهو را اسير کرده و مي خواست با خود ببرد اما با ديدن مردي که از آنجا عبور مي کرد، آهو را زمين گذاشت.

در همين هنگام مامان آهو به سمت آقاي مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقاي مهربان رو به شکارچي کرد و گفت :اين آهو را به من بفروش و مقدار زيادي پول بگير.

شکارچي گفت:اين آهو براي من هست و آن را نمي فروشم.

مامان آهو که ديد شکارچي حاضر به فروش او نيست، رو به آقاي مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.

مرد مهربان که زبان حيوانات را ميدانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتي آهو ديد که مرد مهربان زبان او را مي فهمد، ادامه داد:اي آقاي خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش مي کنم ضامن من شويد تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سريع برگردم.

مرد مهربان قبول کرد و به شکارچي گفت :من ضامن اين آهو مي شوم و از تو خواهش مي کنم اجازه دهي تا اين آهو برود و به بچّه هاي کوچکش غذا دهد و برگردد.

شکارچي که تعجّب کرده بود، گفت:مگر مي شود يک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن مي پذيرم تا زماني که آهو برگردد.

مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هايش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولي که به آقاي مهربان داده بود، سريع برگشت.

وقتي شکارچي ديد آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خيلي تعجّب کرد و گفت:آقا من اين آهو را آزاد مي کنم. اما فقط شما بگوييد شما چه کسي هستيد؟ آقاي مهربان خودش را معرّفي کرد و گفت:من امام رضا (عليه السّلام) هستم.

شکارچي با شنيدن اسم امام رضا خيلي متاثر شد و اشک ريخت و سريع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم بدهد.

مامان آهو هم وقتي نام امام رضا را شنيد ، خود را به پاي امام رضا انداخت و از او بسيار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود:

پيش بچّه هاي کوچکت برو و مواظب خودتان باشيد. من هم دعا مي کنم، که هيچ وقت در دام هيچ شکارچي ديگري نيافتيد. آهو که از ديدن امام خوبي ها بسيار خوشحال شده بود ، به نزد بچه هايش برگشت و داستان ضامن شدن امام را براي آنها تعريف کرد.

بله بچه هاي خوبم ، امام رضا (ع ) مانند همه امامان ما بسيار مهربان بودند و وقتي مي خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حيوانات هم غذا مي دادند. بچه هاي عزيزم شما نيز مانند امام رضا (ع) با حيوانات مهربان باشيد و گاهي در صورت توان براي حيووانات غذا ببريد.

 

داستان کودکانه امام رضا (ع) درباره اسراف

 

يکي بود يکي نبود غير از خداي مهربون هيچ کس نبود.

روزي امام رضا (ع ) و يارانش در باغي مشغول چيدن ميوه بودند.

بعد از چيدن ميوه امام و يارانش زير سايه درخت در کنار نهر پر آبي نشستند و امام کنار نهر آب نشست و مشتي آب به صورتش زد؛ اما ناگهان اخم هايش درهم رفت. سيب نيم خورده را از آب گرفت و به آن نگاه کرد و فرمود:

اين ميوه را چه کسي خورده است؟

يکي از ياران امام خجالت زده گفت :من ميوه را خورده ام.

امام گفت:«چرا اسراف مي کنيد؟ مگر نمي دانيد که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد؟»

بچه هاي عزيزم از اين داستان کوتاه نتيجه مي گيريم که اسراف کار بدي است و هرگز امامان ما اسراف نمي کردند.

 

داستان کودکانه گنجشک کوچولو و امام رضا (ع)

 

يکي بود يکي نبود غير از خداي مهربون هيچ کس نبود.

روزي از روزها امام رضا (ع ) با يکي از ياران خود به نام سليمان در باغي نشسته بودند و ميوه مي خوردند.

ناگهان گنجشکي از شاخه يکي از درختان پريد و دور سر امام رضا گشت ، چند بار جيک جيک کرد و در هوا بال بال مي زد.

سليمان مي خواست گنجشک را دور کند امام امام با دست اشاره کرد که کار نکند.

امام گفت:«مي داني چه مي گويد؟»

سليمان لبخندي زد و گفت:«حتماً از آمدن ما ترسيده».

امام بلند شد و گفت:عجله کن سليمان ، بچه هاي او در خطر هستند.يک مار سمي به جوجه هاي اين گنجشک حمله کرده است.

 

امام رضا و گنجشک ها

 

سليمان تعجب کرد اما سريع بلند شد وهمراه امام به طرف لانه گنجشک رفت ، وقتي به آنجا رسيد ماري را ديد که از ديوار بالا مي رفت و زبانش را تکان مي داد و دو گنجشک بالاي سر مار مي چرخيدند و تلاش مي کردند به مار نوک بزنند.

سليمان چوبي برداشت و مار را از لانه گنجشک ها دور کرد و گنجشک ها را از خطر نجات داد.

امام و سليمان به جاي اوليه خود برگشتند و نشستند و دو گنجشک چند بار دور آنها چرخيده و سپس به لانه خود رفتند . امام به سليمان گفت :آنها آمده اند تا تشکر کنند.

بعد از امام پرسيد:«شما چطور فهميديد که گنجشک چه مي گويد».

امام تبسمي کرد و گفت:خداوند توانايي دانستن زبان حيوانات را به امامان عطا کرده است.

بچه هاي خوبم ،شما هم مانند امام رضا (ع ) مهربان باشيد و هرگاه کسي يا حيواني نياز به کمک داشت ، به او کمک کنيد.

در آخر تولد امام رضا را به همه شما کودکان عزيز تبريک مي گوييم و اميدواريم با خواندن اين داستان ها بيشتر با امام مهرباني ها امام رضا آشنا شده باشيد.

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.