اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

حق الناس و روايت‌هايي از شيخ رجب علي خياط

خيلي‌ها فقط نامش را شنيده‌اند: «شيخ رجب علي خياط». عده‌اي هم شنيده‌اند که شيخ رجب علي خياط عارف بوده و يکي از انسان‌هاي نيک روزگار و مقرب به درگاه خداوند. از کراماتش هم فراوان شنيده‌اند. اما اغراق نيست اگر بگوييم کمتر کسي مي‌داند چرا اين شيخ يکي از مقربان درگاه خداوند بوده و اصلاً دليل اين همه کراماتي که به او نسبت داده مي‌شود چيست؟

حق الناس و روايت‌هايي از شيخ رجب علي خياط

آرامگاه کوچک و با صفاي اين مرد بزرگ درست در وسط قبرستان ابن بابويه هر روز ميزبان زائران بسياري است. اما رمز ماندگاري انسانهايي از جنس شيخ رجب علي خياط چيست که حتي اگر سالهاي سال از درگذشتشان بگذرد فراموش نميشوند؟

 در هياهوي اين روزها و اين روزگار غافل نشويم از مرور خاطرات و سبک زندگيشان که الحق نقطه عطف اين روزهاي ماست. اين گزارش روايتهايي است از سه تن از شاگردان شيخ رجب علي خياط: مرحوم «اسماعيل رحماني»، «شيخ ابوالفضل صنوبري» که خاطرات را به نقل از پسرش مرتضي صنوبري شنيديم و «عزت الله مؤمني» که روايتهايش از شيخ بزرگ را به نقل ازدخترش «مرضيه مؤمني» شنيديم. روايتهاي حاج «محمود نکوگويان»؛ فرزند شيخ رجب علي خياط هم از آن خاطرات ناب و درس آموز است.

ما در اين گزارش تنها به بيان دو برش از زندگي شيخ رجب علي خياط به نقل از شاگردان اين شيخ بزرگ اکتفا کرديم. دو برش از موضوعاتي که شايد بسياري از ما آن را در زندگي روزمرهمان به دست فراموشي سپردهايم. توجه به حقوق حيوانات و توجه به حقوق کودکان و خانواده و در يک کلام حق الناس که شايد مرور اين روايتها از عارف بزرگ تلنگري باشد براي تک تک ما.

 

*داستان سيرکردن سگ تازه زايمان کرده

«شيخ ابوالفضل صنوبري» يکي از نزديکترين شاگردان شيخ رجب علي خياط بود و سالهاي سال هم نشيني با اين مرد بزرگ، او را هم در رديف انسانهاي نيک روزگار قرار داد. شيخ ابوالفضل صنوبري بعد از ورشکسته شدن راننده تاکسي ميشود ودر اثر يک اتفاق با شيخ بزرگ آشنا شده و همراه هميشگي او ميشود. پسرش مرتضي صنوبري خاطرات هم نشيني پدر با شيخ رجب علي خياط را روايت ميکند؛ «يکي ازخاطراتي که پدرم از شيخ برايم تعريف کرد و هيچ گاه از خاطرم پاک نميشود داستان اطعام او به يک سگ بود. پدرم نقل ميکرد که شبي شيخ به من گفت ابوالفضل ماشينت رو به راه هست؟ مرا بايد به جايي ببري؟ شيخ رجب علي خياط سر راه کمي گوشت تهيه ميکند و با هم به روستايي در جاده ورامين ميروند. شيخ از ماشين پياده ميشود و گوشتها را براي سگي که تازه زايمان کرده و توان راه رفتن نداشته ميريزد. پدرم به شيخ ميگويد نيازي نيست شما اين همه راه را زحمت بکشيد. از فردا من براي اين سگ و بچههايش غذا ميآورم. او سري تکان ميدهد و ميگويد امشب اگر اين غذا به سگ تازه زايمان کرده نميرسيد از دنيا ميرفت. از فردا خودش بايد دست به کار شود وبراي سيرکردن بچههايش زحمت بکشد.»

 

*مرغت قهر کرده خواهر جان!

توجه شيخ رجب علي خياط به حق و حقوق حيوانات براي خيليها جالب است و اين خاطرهها گنجينهاي است که بايد براي نسلهاي بعد گفته شود. «مرتضي صنوبري» فرزند مرحوم شيخ ابوالفضل صنوبري بعد از بيان خاطره سيرکردن سگ تازه زايمان کرده به خاطره ديگري از توجه اين مرد بزرگ به حق و حقوق حيوانات اشاره ميکند؛ «پدرم هميشه مراقب بود که ما آزاري به حيوانات نرسانيم. يک روز برايمان خاطرهاي از شيخ تعريف کرد و گفت زني پريشان احوال در حالي که مرغ زندهاي را در دستانش گرفته بود به خانه شيخ ميآيد و با نگراني از او چاره جويي ميکند و ميگويد زندگي من از فروش تخم مرغهايم ميگذرد. اما اين مرغ چند وقتي ميشود که حتي يک تخم هم نکرده است. شيخ، مرغ را در آغوش ميگيرد، او را نوازش ميکند وبه زن همسايه ميگويد مرغت قهر کرده خواهرجان. او هم زنده است و جان دارد. حتماً با او بدرفتاري کردهاي. برو برايش آب و دانه بياور. دست نوازش روي سرش بکش. اگر خدا بخواهد به زودي دوباره برايت تخم ميگذارد. زن اين نصيحت را آويزه گوشش ميکند و چند روز بعد دوباره نزد شيح رجب علي خياط ميآيد و از او تشکر ميکند.»

 

*حواست به دخترت نبود؟

«پدرم هميشه ميگفت با کودکانتان درست رفتار کنيد. بچههايتان کار اشتباه که ميکنند آنها را تنبيه نکنيد. اين جملات پدر را آويزه گوشمان کرديم.» اينها را «مرضيه مؤمني» فرزند حاج «عزت الله مؤمني» يکي از نزديکترين شاگردان شيخ رجب علي خياط ميگويد: «بچه که بودم يک روز همراه پدر ومادرم براي خريد بيرون از خانه رفتيم. اصراروگريه هاي من براي خريدن کفش مورد علاقهام که مناسب نبود، باعث شد پدرم مرا کتک بزند. ظهر همان روز پتک آهنگري در مغازه روي دست حاج عزت الله مي افتد و حال و روزش را به هم ميريزد. بعدازظهر به خانه شيخ رجب علي خياط ميرود. او دست پدرم را که ميبيند به او ميگويد عزت الله خان! حواست به بچهات نبوده است؟ برو دل دخترت را به دست بياور.»

 

*بچه را اينطوري نميزنند

حرف از نصيحتهاي شيخ رجب علي خياط که به ميان ميآيد، «مرتضي صنوبري» را ياد خاطرهاي از پدرش شيخ ابوالفضل صنوبري مياندازد ومي گويد: «10 ساله بودم. اما آن روز را خيلي خوب به خاطردارم. يکي از برادرانم خيلي شيطنت ميکرد. آنقدر که مادرم گاهي اوقات کلافه ميشد. يک روز بعد از شيطنتهاي هميشگياش روي فرش خانه ادرار کرد. مادرم عصباني شد و با دست محکم به پشت کمرش زد.حبيب آنقدر گريه کرد که از شدت گريه نزديک بود نفسش بند بيايد. اما بعد از چند دقيقهاي ساکت شد. فرداي آن روز پدر و مادرم براي انجام کاري بيرون ميروند. در طول مسير، شيخ رجب علي را هم ميبينند و ايشان را هم سوار ماشين ميکنند تا به مقصد برسانند. پدرم ميگفت شيخ نگاهي به مادرت که خيلي حال و روز خوبي نداشت کرد و به او گفت همشيره! آدم بچه را اينطوري ميزند؟ فکر نکردي اگر نفسش بالا نيايد چه اتفاقي ميافتد؟ پدرم که از ماجراي کتک خوردن حبيب بي اطلاع بوده تعجب ميکند. شيخ به مادرم ميگويد حبيب خوشحال شود، حال شما هم خوب ميشود. آن روز پدرو مادرم براي حبيب خوراکي و مداد رنگي خريدند. مادرم حبيب را در آغوش گرفته بود واشک ميريخت. آن خاطره را بارها و بارها براي بچههايم ودوستان وآشنايان تعريف کردهام.»

 

*دل عمهات را شکستهاي

گرفتاريهاي روزمره و درگيريهاي کاري مبادا بهانهاي شود تا يکي از مهمترين حقهاي زندگي هر آدمي که همان «حق الناس» هست را فراموش کنيم. خدا را چه ديديد؟ شايد روايت اين خاطره از شيخ رجب علي خياط به نقل از فرزندش؛ «حاج محمود نکوگويان» جرقهاي باشد براي هر يک از ما که بيشتر فکر کنيم و بيشتر مراقب رفتارمان باشيم. حاج محمود نکوگويان در ميان انبوهي ازدرس هايي که از شيخ بزرگ برايشان به يادگار مانده است از توجه ايشان به اقوام و آشنايان و يکي ديگر از کراماتش ميگويد: «يادم ميآيد يکي از شاگردان پدرم روزي به خانهمان آمد و به شيخ گفت پدرم مبتلا به بيماري سختي شده است و هر کاري براي درمان او انجام ميدهيم بي فايده است. يک سالي ميشود که در بستر بيماري افتاده است. پدرم به او گفت عمه داري؟ پدرت گرفتارعمه ات است. اگر او دعا کند حالش خوب ميشود. چند وقتي گذشت و دوباره آن مرد به خانهمان آمد و به پدرم گفت از عمهام خواستم براي پدرم دعا کند. او دعا کرد اما حال و روز پدرم تفاوتي نکرد. شيخ به او گفت عمهات فرزند يتيم دارد؟ برو دل بچههاي يتيمتش را هم راضي کن. شاگرد پدرم بعد از خوب شدن حال پدرش تعريف کرد که وقتي سراغ عمهاش رفته و دليل واقعي ناراحتي او از پدرش را پرسيده است، او گفته بعد از فوت شوهرش پدرم او و چهارفرزند يتيمش را به خانه خودش ميبرد. يک روز وقتي بين او و مادرم اختلافي پيش آمده بود، پدرم از راه ميرسد و عمه و فرزندانش را از خانه بيرون ميکند. عمهام دل شکسته ميشود. با راضي شدن عمه وبه دست آوردن دل بچههاي يتيمش حال پدرم هم بهتر ميشود.»

 

*مادرت، مادرت، مادرت، فقط همين!

حاج محمود نکوگويان ميگويد: «آن سالها در محله مولوي زندگي ميکرديم و جوانهاي ناباب بسياري درهمسايگي مان زندگي ميکردند. يک روز همراه پدرم درکوچه با جوان مستي رو به رو شديم. پدرم با آنکه به خوشرويي معروف بود جلو رفت، يقه آن جوان را گرفت و به او گفت چرا مادرت را کتک زدي؟ پسرجوان پدرم را هول داد و گفت به تو چه ربطي دارد؟ جوان همسايهمان آن روز به خانه ميرود و با مادرش دعوا ميکند که چرا شکايت او را به پيرمرد خياط کرده است. مادرپسر اظهار بي اطلاعي ميکند. چند روز بعد وقتي با پدرم در حال برگشت به خانه بوديم آن جوان مست را ديديم و پدرم دوباره با او دعوا کرد که چرا دل مادرش را ميشکند. آن جوان گفت دست خودم نيست. اعصابم به هم ريخته است. جگرفروش بودم. سهميه جگرم را قطع کردهاند و محل کارم را هم از من گرفتهاند. پدرم به او گفت حالا چند دست جگر ميخواهي تا دوباره مشغول به کار شوي؟ پسرجوان گفت 7 دست جگر سهميه روزانهام بوده است. پدرم پول تهيه 8 دست جگر را به او داد و در آخر گفت پسرم مادرت، مادرت، مادرت! فقط همين. يادم ميآيد کاروبار آن پسر جوان هم محلي دوباره رونق گرفت. برايمان جالب بود که چند سال اول بعد از فوت پدرم، همان پسر جوان هر پنج شنبه سرمزار ميآمد. خودش چاي ميريخت و از همه پذيرايي ميکرد.»

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.