اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

حاج قاسم در سختي‌ها به کدام شهيد متوسل مي‌شد؟

براي شنيدن از حاج قاسم بايد پاي صحبت‌ آنهايي نشست که اين سردار بزرگوار و تواضع و رشادت‌هايش را به چشم ديده‌اند.

حاج قاسم در سختي‌ها به کدام شهيد متوسل مي‌شد؟

مادرشهيد «محمدحسين محمدخاني» يکي از آنهايي است که وقتي خبر شهادت حاج قاسم را برايش آوردند روزگار به کامش تلختر از آن روزي شد که محمدحسيناش به شهادت رسيد. حاجقاسم در دايرهلغات اين مادر تعريف ديگري دارد. تعريفي که سراسر از فروتني است. فروتني مردي که گرچه در ميدان جنگ «أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّار» بود اما در ميان خانواده شهدا آنقدر مهربان و متواضع ميشد که به پايشان زانو ميزد.

گفتند حاجقاسم براي ديدارشما آمده

مينشينم پاي صحبتهاي مادر شهيد محمدحسين، محمدحسيني که عمارِ حاجقاسم بود و هرکجا حلقه آتش جنگ تنگ ميشد، حاجقاسم آنجا را به عمار ميسپرد و خيالش راحت بود از رشادت و ذکاوت اين فرمانده 30 ساله. مينشينم زير سايه عکسهاي محمدحسين  و مادرش از حاج قاسم و عمارش برايم ميگويد:« روزي که خبر شهادت محمدحسين را آوردند ما سوريه بوديم. بماند که چه شد و بماند که خبر چطور به دل نگرانم رسيد اما خيلي زود راهي شديم تا از دمشق به همراه محمدحسين به تهران بياييم. به فرودگاه دمشق که رسيديم گفتند حاجقاسم براي ديدار شما آمده. آنجا اولين باري بود که من از نزديک سردار را ميديدم. حاج قاسم بسيار با محبت از ما دلجويي کرد. سردار، محمدحسين را عمار خطاب ميکرد. عمار نام جهادياش بود.  اين نام را هم پس از فتنه 88 که رهبر در سخنرانيشان فرمودند «اين عمار؟!» انتخاب کرده بود. سردار گفت  آفرين به شما و رحمت به شيري که به محمدحسين داديد.  لقمه حلال پدرش بود که عمار را به اسلام تحويل داد. من او را مثل پسرم دوست داشتم. هرشب برايش صدقه ميگذاشتم. هميشه به او ميگفتم عمار جان مراقب خودت باش. شما سرمايههاي من هستيد. مالک به عمار نياز دارد.»

جملههاي حاج قاسم را يکي يکي در وصف محمدحسين برايم بازگو ميکند و ميگويد:« حاج قاسم طوري اين جملهها را ميگفت که هنوز پس از 7 سال از خاطرم نرفته».

جايي که حاج قاسم زانو زد!

خاطرات، خيلي زود از جلوي چشمهايش عبور ميکند. گاهي ميان تعريف آهي ميکشد و گاهي هم لبخندي روي صورتش مينشيند از آنچه به ياد آورده. باز حرف از حاج قاسم است و مهرباني کلامش که خود را رسانده بود تا شخصا دل اين خانواده شهيد و مادر عمار را آرام کند. مادر محمدحسين ميگويد:«سوار هواپيما که شديم. متوجه شدم حاج قاسم کمي جلوتر درست روبه روي ما، روي صندلي هواپيما نشسته است.  فرزند محمدحسين را بغل گرفته بود و سعي داشت سرش را گرم کند. مدام ميگفت چقدر شبيه عمار است اصلا خود عمار است. عمار کوچولو!  کمي که گذشت سردار آمد سمت ما. درحالي که دستشان روي دسته صندلي بود زانو زدند کف هواپيما مقابلمن و همسر شهيد. برايم عجيب بود مردي که نفر اول جبهه مقاومت است. سرداري با آن هيبت، اينچنين متواضعانه رفتار ميکرد. خواستم جايي روي صندلي بنشيند اما سردار مخالفت کرد و در همان حال آنقدر آرام و برادرانه از من و همسر محمدحسين دلجويي کرد که گويي آبي بر آتش دل داغدارمان ريخته باشند.»

حاج قاسم گفت او همت من بود!

چند ساعت بعد از شنيدن خبر پر کشيدن محمدحسين خدا ميداند در دلش چه غمي سنگيني ميکرد. مادرش را ميگويم. او که حالا رد بغض ميان کلماتش راحت احساس ميشود. حاج قاسم بود که همان ساعتهاي اول به دادش رسيد. اينکه ميشنيد چقدر محمدحسين براي جبهه مقاومت و اسلام مفيد بوده، دلش را آرام نگه ميداشت. مخصوصا اينکه حاج قاسم برايش گفته بود« من همت خودم را در جبهه مقاومت پيدا کردم. او خيلي زود زينالدين شد. او باکري دوم بود.»

نفسي  تازه ميکند. سلسله کلمات را به دست ميگيرد و مرا دوباره راهي آن ديدار اولش با حاج قاسم ميکند ميگويد:« حاج قاسم همانطور نشسته بود و برايمان از محمدحسين صحبت ميکرد. ميگفت اين روزها مدام عمليات داشتيم. هرکجا که عمليات سخت بود و کار مشکل ميشد، عمليات را به تيپ سيدالشهدا و عمار و نيروهايش ميسپرديم. عمار اين روزهاي آخر خيلي خسته بود. چندباري به عمار گفتم پسرم استراحت کن اما ميگفت استراحت باشد براي بعد از شهادت!»

پرسيدم پسرم چطور شهيد شده سردار؟!

نگاه ميکند به عکس عمار که کنار حاجقاسم ايستاده. دلم ميلرزد که نکند حالا از اين دو داغ بر دل نشسته پناه بياورد به اشک اما نه، زود از آن عکس دل ميکند و برايم تعريف ميکند:« من بيتابي ميکردم. بالاخره ساعات اولي بود که بايد با نبود محمدحسين کنار ميآمدم. حاج قاسم حال و روزم را که ديد گفت حاجخانم محمدحسين هم نيروي سوري داشت هم لبناني، هم رزمنده ايراني داشت و هم افغاني. همه اين نيروها مثل شما حالا بيتاب عمار هستند و گريه ميکنند. پرسيدم پسرم چطور شهيد شد؟! حاج قاسم اشاره کرد به پيشانياش و  با بغضي در صدايش گفت ترکش خورده به سرش.»

چندلحظهاي سکوت ميکند شايد هم بغضش را فرومينشاند. نميدانم! من هم چيزي نميگويم. فقط گوش ميکنم به اين سکوت. سکوتي که فرياد يک دنيا دلتنگي است. کلمات را به هر زحمتي که شده جمع ميکند و ميگويد:« فکر کردم با محمدحسين که روبه رو شوم چيزي از صورتش نمانده. اما براي وداع در معراج که پسرم را ديدم.صورتش سالم سالم بود. گويي آرام خوابيده بود. مثل همان حرفي که سردار زد محمدحسين گفته بود استراحت باشد براي شهادت. حالا بعد از آن همه هياهو آرام خوابيده بود.»

روزي که حاجقاسم به خانهمان آمد!

نمنم اشک که هجوم ميآورد پشت پلکهاي مادرش، گفت‌‍و گويمان را از روز شهادت محمدحسين به سمت و سوي ديگري ميبرم. نميخواهم بغضش بشکند و زخم کهنه دلتنگي سرباز کند. از روزهاي خوب و خاطرات خوش حاج قاسم ميپرسم و برايم از روزي ميگويد که حاج قاسم غافلگيرشان کرده. ميگويد:« يک روز زنگ زدند خانهمان و گفتند مهمان داريد. نميدانم چرا اصلا نپرسيدم چه مهماني؟!  از کجا؟! تلفن را قطع کردم و وسايل پذيرايي را آماده کردم. ساعتي نگذشت که زنگ خانهمان را زدند حاج قاسم بود و دو نفر از همراهانشان. از همان ابتداي ورود صميمانه برخورد کردند.

احساس ميکردم به جاي سردار برادرم به منزلمان آمده. سردار حتي نگذاشتند زياد مشغول پذيرايي شوم از همانجايي که نشسته بودند صدا زدند که بياييد و بنشينيد.

آنقدر مهربان برخورد ميکردند که احساس ميکردم حاج قاسم را خيلي وقت است ميشناسم. سر صحبت را هم با شوخي و خنده باز کردند. يادم ميآيد که گفتند شما مادر شهيد هستيد. همسر شهيد هم انشاءالله خواهيد شد. حتي خواستند که براي شهادتشان هم دعا کنم. من هم گفتند خدا مرگ همه ما را شهادت قرار دهد. بعد از صحبتهايشان گفتند بياييد عکس بگيريم. دوربين آورده بودند با خودشان. در يک عکس سردار دست انداخت دور گردن پدر محمدحسين و صورتش را چسباند به صورت او. بعد هم گفت اين عکس باشد براي بعد از شهادت!»

عکسي که سردار خيلي دوست داشت!

اشاره ميکند به عکسي از محمدحسين که گوشه خانه گذاشته شده. عکسي که در آن سردار صورت چسبانده به صورت عمار و دست انداخته دور گردن او. مثل همان عکسي که حاج قاسم با پدر عمار گرفته. نگاه ميکنم به عکس روي ديوار.

محمدحسين و حاجي از پس همان قاب هم لبخندهاي مهربانشان را دارند. مادر شهيد ميگويد:« حاج قاسم که آمد خانهمان اشاره کرد به اين تابلو و گفت اين عکس را شب قبل از شهادت محمدحسين گرفته بوديم. من اين عکس را خيلي دوست دارم. از اين دوتا قاب کردم. يکي را در اتاق کارم گذاشتم و يکي را هم در اتاق خانه. قاب عکس را جايي گذاشتم که هر وقت وارد اتاقم ميشوم يک بار عمار را ببينم و هربار که خارج ميشوم يک بار ديگر صورتش را ببينم. اين حرفهاي سردار در خاطرم ماند تا روزي که خبر شهادت ايشان را شنيديم. روزي که انگار شهادت محمدحسين برايم تکرار شد و شايد هم سختتر گذشت. صبح اول وقت با چندنفر از مادران شهدا قرار گذاشتيم براي تسکين دل داغديده خانواده سردار به منزل ايشان برويم. من تمام مدت حواسم به گفته سردار بود. دلم ميخواست ببينم آن قاب عکس را کجا گذاشته اما آخر هم آن قاب عکس را نديدم!»

چشم دوختهام به قاب روي ديوار و در ذهنم از سردار ميپرسم سَر و سِر اين عکس چيست که هم با پدر عمار و هم با عمار گرفته بودي! شايد صورت به صورتش گذاشتي که بگويي عمار را چنان پسرت دوست داشتي. ياد روضه اباعبدالله(ع) ميافتم آنجا که روضهخوان ميگويد علياکبر که شهيد شد اباعبدالله(ع) صورت به صورت پسر گذاشت و وداع کرد! صورت به صورت گذاشت تا آرام شود!

حاج خانم بالاخره آن عکس را پيدا کرديد؟! اين را ميپرسم و گوش ميشوم براي شنيدنش. مادر عمار سري تکان ميدهد و ميگويد:« بله وقتي مقام معظم رهبري براي ديدار با حاجقاسم به خانه ايشان رفته بودند ديدم که در اتاق خود حاجي اين عکس کنار عکس شهيد« عماد مغنيه» و «سيد حسين نصرالله »گذاشته شده.»

اگر من خاک پاي عمار باشم افتخار ميکنم!

قصه مهرباني سردار هنوز ادامه دارد. قصهاي که مادر شهيد محمدحسين محمدخاني برايمان روايت ميکند.« گاهي سردار زنگ ميزد و احوالمان را جويا ميشدند يک بار عيد تماس گرفتند و سالنو را تبريک گفتند. حواسشان خيلي به خانواده شهدا بود.

حواسشان به دلتنگي مادران و همسران شهيد بود. حاج قاسم عمار را خيلي دوست داشت. هميشه با محبت از پسرم صحبت ميکرد. يک بار هم در دستخطي برايمان نوشته بود اگر من خاکپاي عمار باشم افتخار ميکنم!»

قصهاين عشق اما دوطرفه است همانطور که حاجقاسم،محمدحسين را چون پسرش دوست ميداشت، محمدحسين هم جانش حاج قاسم بود. مادرش ميگويد:« راه ميرفت و از حاج قاسم ميگفت. حاج قاسم را خيلي قبول داشت. خط قرمزش سردار بود . هرچه که سردار ميگفت براي عمار اينطور بود که بايد انجام ميشد. دوستانش تعريف ميکردند اگر محمدحسين نشسته بود و حاجي زنگ ميزد. بلند ميشد و جواب تلفن را ميداد آن قدر احترام براي سردار قائل بود که جواب تلفنش را نشسته نميداد.»

عقربههاي ساعت زودتر از آنچه فکر ميکردم خودشان را به پايان گفت و گوي مان ميرسانند. براي گفتن از سردار و عمارش ميشود تا صبح گفت و شنيد. اما حيف که بايد بروم.محمدحسين! از زير سايه عکست بلند ميشوم و با مادرت خداحافظي ميکنم من ميروم اما هنوز تو و حاج قاسم کنج ديوار صورت به صورت هم لبخند ميزنيد!

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.