شعر از حسن زرنقي
من اين روزها غرق در اشک و آهم
که در کارواني ندادند راهم
کدامين خطا سر زد از من خدايا؟!
گرفت از من او را کدامين گناهم ؟!
ندانستم انگار رسم گدايي
که اينگونه افتادم از چشم شاهم
پناهم بده گوشه اي از حريمت
حسين من! آخر ببين بيپناهم
منِ رفته از خاطر روزگاران
به غير از نگاه تو چيزي نخواهم
مرا هم بخوان تا دوباره بيفتد
بر آن گنبد و بارگاهت نگاهم
بخوان تا که موکب به موکب بيايم
که لب تشنه ي چايي بين راهم
قبولم کن و رو سفيدم کن آخر
که من نيز چون حرُم و روسياهم
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.