اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

به ياد روزهايي که در کلاس درس، شعرهاي قيصر را بلند خوانده‌ايم

به گزارش خبرنگار خبرگزاري کتاب ايران (ايبنا)، قيصر امين‌پور، شاعر و نويسنده، رباعي و دوبيتي‌سرا، خالق شعرهاي شيرين کتاب فارسي در دوره‌هاي مختلف تحصيلي ماست.

13:53
به ياد روزهايي که در کلاس درس، شعرهاي قيصر را بلند خوانده‌ايم

شعرهايي که بارها سرِ کلاس آنها را بلند خواندهايم، حفظشان کرده و از رويشان مشق نوشتهايم. امروز بهانهاي است که با خواندن شعري از کتاب ششم دبستان، بيآنکه تکليف و مشق و امتحاني در کار باشد، از شاعري که در سال 1368 موفق به کسب جايزه نيما يوشيج، موسوم به «مرغ آمين بلورين» شد، ياد کنيم.

 

غنچه با دلِ گرفته، گفت:

«زندگي

لب ز خنده بستن است

گوشه اي درون خود نشستن است.»

گل به خنده، گفت:

«زندگي شکفتن است

با زبانِ سبز، راز گفتن است.»

گفتوگوي غنچه و گل از درون باغچه

باز هم به گوش ميرسد

تو چه فکر ميکني؟

راستي کدام يک درست گفتهاند؟

من که فکر ميکنم

«گل» به رازِ زندگي اشاره کرده است

هر چه باشد او گل است

گل، يکي دو پيرهن

بيشتر ز غنچه پاره کرده است.

 

قيصر امينپور در دوم ارديبهشتماه 1338 در گُتِوَند استان خوزستان به دنيا آمد. در سال 1357 در رشته دامپزشکي دانشگاه تهران پذيرفته شد و پس از مدتي از تحصيل در اين رشته انصراف داد. او در سال 1363 بار ديگر، اما در رشته زبان و ادبيات فارسي به دانشگاه رفت و اين رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال 1376 از پاياننامه دکتراي خود با راهنمايي محمدرضا شفيعي کدکني با عنوان «سنّت و نوآوري در شعر معاصر» دفاع کرد. پاياننامه او در سال 1383 از سوي انتشارات علمي و فرهنگي منتشر
شد.

امينپور، شاعري بود که زندگي را در شکوفايي و سرسبزي ميديد؛ انگار او شکوفايي را عميقتر و انديشهورزانهتر از هر عنصر ديگري در زندگي ميدانست و اين را از کودکان و نوجوانان درخواست ميکرد که به امر شکفتن توجه کنند. بايد اشعار بيشتري از قيصر امينپور خواند تا اين جهانبيني را بهتر لمس کرد.

 

صبح يک روز نوبهاري بود

روزي از روزهاي اول سال

بچهها در کلاس جنگل سبز

جمع بودند دور هم، خوشحال

بچهها گرم گفتوگو بودند

باز هم در کلاس، غوغا بود

هر يکي برگ کوچکي در دست

باز انگار، زنگ انشا بود

تا معلم ز گرد راه رسيد

گفت با چهرهاي پر از خنده:

باز موضوع تازهاي داريم

«آرزوي شما در آينده»

شبنم از روي گل برخاست

گفت: ميخواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم

ابر باشم، دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمين غلتيد

رفت و انشاي کوچکش را خواند

گفت: باغي بزرگ خواهم شد

تا ابد سبز سبز خواهم ماند

غنچه هم گفت: گرچه دلتنگم

مثل لبخند، باز خواهم شد

با نسيم بهار و بلبل باغ

گرم راز و نياز خواهم شد

جوجهگنجشک گفت: ميخواهم

فارغ از سنگ بچهها باشم

روي هر شاخه جيکجيک کنم

در دل آسمان، رها باشم

جوجه کوچک پرستو گفت:

کاش با باد رهسپار شوم

تا افقهاي دور، کوچ کنم

باز پيغمبر بهار شوم

جوجههاي کبوتران گفتند:

کاش ميشد کنار هم باشيم

توي گلدستههاي يک گنبد

روز و شب، زائر حرم باشيم

زنگ تفريح را که زنجره (نوعي حشره) زد

باز هم در کلاس غوغا شد

هر يک از بچهها به سويي رفت

و معلم دوباره تنها شد

با خودش زيرلب، چنين ميگفت:

آرزهايتان چه رنگين است!

کاش روزي به کام خود برسيد،

بچهها، آرزوي من اين است!

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.