اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

به زير ساية شمشير ...

شعر از صائب تبريزي

به زير ساية شمشير ...

درون گنبد گردون فتنه بار مخسب

به زير ساية پل، موسم بهار مخسب

 

فلک ز کاهکشان تيغ بر کف استاده است

به زير سايه شمشير آبدار مخسب

 

درون سينة ماهي نکرد يونس خواب

برون نرفته ازين آبگون حصار مخسب

 

اگر چه ظلمت شب پرده پوش بيادبي است

تو بي ادب، ادب خود نگاه دار مخسب

 

دو چشم روشن ماهي درون پردة آب

دو شاهد تست که در بحر بي کنار مخسب

 

به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت

اگر تو يافته اي لذت شکار مخسب

 

به اين اميد که سر رشته اي به دست افتد

شود چو سوزن اگر پيکرت نزار مخسب

 

ز حرف تلخ در اينجا زبان خويش بگز

به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب

 

حلال نيست به بيماردار، خواب گران

ترحمي کن و بهر دل فگار مخسب

 

ستاره زندة جاويد شد ز بيداري

تو نيز در دل شب اي سياهکار مخسب

 

گل سر سبد عمر، چشم بيدار است

به رغم ديدة گلچين روزگار مخسب

 

رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدر است

به اختيار مکن مرگ اختيار مخسب

 

زمين و آب تو کمتر ز هيچ دهقان نيست

ز تخم اشک تو هم دانه اي بکار مخسب

 

کمين دزد بود خواب، اگر ز اهل دلي

درين کمينگه آشوب، زينهار مخسب

 

نشان چشمة حيوان به تيرگي دادند

نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب

 

نبسته لب ز سخن، آرميدگي مطلب

نکرده رخنة ديوار استوار مخسب

 

حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است

نصيحت دل آگاه گوش دار مخسب

 

به نيم چشم زدن، پر ز آب مي گردد

درين سفينة پر رخنه زينهار مخسب

 

گرفت دامن گل، شبنم از سحرخيزي

تو هم شبي رخي از اشک تازه دار مخسب

 

به ذوق مطرب و مي روزها به شب کردي

شبي به ذوق مناجات کردگار مخسب

 

ز فيض صدق طلب، مور پر برون آورد

تو نيز پاي کسالت ز گل برآر مخسب

 

ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار

ز دزد، امانت حق را نگاه دار مخسب

 

اگر ترا به شکر خواب، بخت بفريبد

تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب

 

برآر يوسف جان را ز چاه تيرة تن

تو نور چشم وجودي، درين غبار مخسب

 

ز نوبهار به رقص است ذره ذرة خاک

تو نيز جزو زميني، درين بهار مخسب

 

فروغ دولت بيدار، چشم اگر داري

تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب

 

گليم بخت درين آب مي توان شستن

چو مرده در دم صبح سفيدکار مخسب

 

رسيد کوکبة عشق، سر برآر از خاک

چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب

 

اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت

به پيش ديدة بيدار کردگار مخسب

 

جواب آن غزل مولوي است اين صائب

ز عمر، يکشبه کم گير و زنده دار مخسب

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.