اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

گفتگوي خواندني با غواص کربلاي چهار که اسير شد

بعضي اسرا به خاطر نبود اکسيژن شهيد شدند

- بخش دوم

* در ماموريت اول شما عقب‌دار ستون بوديد و نيروها را به نقطه مورد نظر رسانديد.

بعضي اسرا به خاطر نبود اکسيژن شهيد شدند

بله. دستور اين بود اگر کسي غرق شد نجاتش ندهيد. چون عقب ميمانيد.

 

* ممکن بود کسي آنجا غرق شود؟ عمق آب که بيشتر از يکونيم تا دو متر نبود!

بله غرق هم ميشدند. نقاط گود هم داشت. نيروها هم نيروهاي آموزشديده و حرفهاي نبودند. نيروهايي که آموزش اصولي و سنگين ديده بودند، همين بچههاي اطلاعات عمليات بودند. اما بيشتر بچهها را در تهران يا مشهد بهطور اجمالي در استخر آموزش داده بودند.

 

* پس اينها به شما دلگرم بودند. يعني کار اصلي را بچههاي اطلاعات عمليات و شناسايي انجام ميدادند.

بله. صدبار اينمسير را عقب جلو رفته بوديم و راه و کمينهايش را ميشناختيم. به قول فرماندهان نظامي ما، نيروهاي اطلاعات عمليات چشم و چراغ لشکر بودند. باقي نيروها گنگ بودند و شناختي از مسير نداشتند.

 

* اين ماموريت دوم شماست که اگر پشت خطوط دشمن دژ را ميگرفتيد، ميتوانستيد با تيپ المهدي الحاق کنيد.

بله. ميشد الحاق کرد. ببينيد، درباره عمليات کربلاي 4 حرف و حديث زياد است. از نظر من کربلاي 4 يکپرونده باز دارد. و به اين زودي ها هم بسته نميشود. شايد به تاريخ سپرده شود ولي پروندهاش باز است. يکي از مدعيان جريان کربلاي 4 ما رزمندهها هستيم. چون اشکالات و ايراداتي در اينعمليات بوده است. مثلاً جريان مک فارلين، باعث لو رفتن عمليات شد. بله، آقاي مک فارلين قرار بود بيايد به ايران اسلحه بفروشد و يکمجله لبناني اينماجرا را افشا کرد. يکسري از اختلافات هم که در مسئولين بلندپايه به وجود آمد که سرهمين جريان معاملات پنهاني ايران و آمريکا بود.

داستان اين بود که ما در خيابانهاي تهران و ايران، شعار مرگ بر آمريکا و مرگ بر اسراييل ميداديم ولي اسراييل آمده بود پنهاني به ما اسلحه فروخته بود.

 

* ما هم خريده بوديم.

بله. من اشکالي به اينماجرا نميگيرم ولي اينمساله در جامعه مطرح نشده بود. به آمريکا هم برخورده بود. گفته بودند چهطور است که ما به اسراييل سلاح ميفروشيم و شما از او ميخريد؟ خب بياييد مستقيم از ما بخريد؟ دغدغه او فروش تسليحاتش بود. ما و عراق را به جان عراق انداخته بود که سلاحش را بفروشد. اصلاً کار کارتلهاي بزرگ اسلحهسازي همين
بود.

به اينترتيب بود که مشاور امنيت ملي کاخ سفيد آقاي رابرت مکفارلين بهطور مخفيانه به ايران فرستاده شد. چند کشتي سلاح هم آوردند و تحويل هم دادند. اينقضيه توسط نشريه لبناني لو رفت و سر و صدا به پا شد. به اينترتيب شعارهاي ما در داخل، زير سوال رفتند. در سطح بينالمللي هم افتضاحاتي پيش آمد. اينجريان به ايران گيت يا ايران کنترا معروف شد.

ما در والفجر 8 پيروزي بزرگي به دست آوريم و فاو را بهعنوان يکي از مهمترين شهرهاي بندري عراق تصرف کرديم. ايناتفاق خيلي تاثير بسيار خوبي در روحيه رزمندهها و مسائل جهاني براي پايان جنگ داشت. عراق هم بمباران شيميايي کرد و چند سپاهش را فرستاد و فاو را پس گرفت. ولي در فاو بود که غواصهاي ما براي اولينبار مطرح شدند. تا پيش از آن، عمليات آبي خاکي داشتيم ولي غواصي نداشتيم. عراقيها ضربه شست سنگيني را متحمل شدند که در کربلاي 4 انتقام شکست فاو را از غواصهاي ما گرفتند.

 

* و ترس و نگراني هم در رفتارشان مشهود بوده که ايرانيها دارند ميآيند. در خاطرات شما هم هست که يکي از بازجوهايي که اسرا را بهشدت کتک ميزد، فرياد ميکشيده ميخواستيد بصره را بگيريد؟

بله. در زندان استخبارات بوديم. بعد از سقوط صدام، فيلمها و اسنادي آمد که در همان ساختماني که ما را شکنجه ميکردند، افسران و نيروهاي خاطي خودشان را هم که عقبنشيني کرده بودند، شکنجه ميکردند. در استخبارات شکنجههاي سنگين و سخت در جريان بود. بعدها وقتي هويت من تا حدودي لو رفت، دندانهايم را در اردوگاه الرشيد با انبر کشيدند.

 

* آنصحنه، صحنه عجيبي است. شما ميگوييد چهارنفر پرستار زن هم حضور و در شکنجه مشارکت داشتند.

بله. بودند.

 

* آدم توقع ندارد زنها از اينکارها کنند.

به من برخورده بود. توقع نداشتم اينطور بزنند.

 

* سال چندم اسارتتان بود؟

سال 66 بود.

 

* پس يکسال گذشته بود!

بله شايد.

 

* فهميدند شما اطلاعات عملياتي هستيد؟

نه. اين را متوجه نشدند. وقتي قطعنامه الزامآور 598 سازمان ملل صادر شد، عراقيها فکر ميکردند جنگ تمام ميشود. قطعنامه از ايران و عراق خواسته بود فوراً به جنگ خاتمه بدهند وگرنه تحريم و مکانيزم ماشه و چه و چه در راه است. يک افسر عاليرتبه عراقي آمد به اردوگاه 11 که ما بوديم و خواست برخورد مناسبتري را بروز بدهد. چون فکر ميکرد جنگ تمام ميشود و اسرا برميگردند. خيلي تکرار و اصرار کرد اگر خواسته و درخواستي داريد مطرح کنيد. من که کمي عربي بلد بودم بلند شدم و گفتم غذاهايي که به ما ميدهيد ويتامين بدن ما را تامين نميکند.

 

* همان ماجراي ممد ويتامين؟

بله. خيلي برايشان خوشمزه و جالب بود. پنجاه و صدنفر نگهباني که دور ما اسرا را گرفته بودند، برايشان جالب بود. گفتند: شيمو؟ ويتامينات! محمد ويتامين؟ انگار کلمه تازهاي شنيدهاند. در همانصحبتها به فرمانده گفتم «سيدي غذاهايي که به ما ميدهيد، گاوها و خرهاي ما در ايران هم نميخورند.» که خيلي عصباني شد.

 

* و انتقامش را سر ماجراي کشيدن دندانها گرفت. نه؟

بله. ولي در آنلحظه جلو آمد و با چوب تعليمي که در دست داشت زد توي سرم. گفت «فلان فلان شده اين غذاي سازماني ارتش ماست. يعني اينها همه گاو و خر هستند؟» سالهاي بعد هر افسر و درجهداري که وارد اردوگاه ميشد، اولينکسي به او معرفي ميشد، من بودم. ميگفتند سيدي اين همان پدرسوختهاي است که بحث ويتامين کرد. حتي در نقاط ديگر عراق 800 کيلومتر دورتر که رفتيم، براي نصيحت به اسرا ميگفتند شما مثل آناسيري نباشيد که جلوي ژنرال ماجد (يکي از فرماندهان سپاه سوم يا هفتم عراق بود) بلند شد و آنحرف را زد. در سه چهار سال بعد اسارتم هم گاهي پشت سيم خاردار صدايم ميکردند و ميخواستند مرا ببينند.

روز بعد از ماجراي ويتامين، مرا به 14 آسايشگاه بردند و کل بچههايشان را کتک زدند. من را نميزدند ولي بچهها را جلويم ميزدند.

 

* که اسيران ديگر با شما بد بشوند.

بله. هدفشان همين بود ولي الحمدالله چنيناتفاقي نيافتاد و بچهها فهيمتر از اين بودند که بخواهند با من بد شوند. ولي چندماه بعد که مطمئن شدند ايران قطعنامه را نميپذيرد، من را بردند و خدا ميداند چه بلاهايي سرم آوردند. کشيدن دندان يکي از اين بلاها بود.

 

* شما از درد بيهوش شديد؟

نه. بيهوش نشدم ولي درد شديدي را تحمل کردم.

 

* همه دندانها را کشيدند؟

پنج ششتايشان را کشيدند. بقيه را شکستند. با مشت و لگد ميزدند و با مقراض.

 

* اينبحث را با آقاي (غلامرضا) عليزاده هم مطرح کردم که در خاطرات اسراي جنگ، مشابهتهايي ديده ميشود. مثلاً آقاي محمد صديق قادري از خلبانهاي فانتوم که روي بغداد مورد اصابت قرار گرفت و اسير شد و همينطور آقاي عليزاده هر دو گفتهاند در دوران اسارت هميشه مشکل توالت و دستشويي داشتهاند. اينمساله در خاطرات شما هم وجود دارد.

بله.

 

* صحنه مشابه ديگر خاطرات شما با خاطرات آقاي عليزاده اين است که شما را در شهر بصره گرداندهاند و هم شما و هم آقاي عليزاده ياد اسراي کربلا افتادهايد.

واقعاً همينطور بود. يکخانم که منشي صدام بود از عراق فرار کرد و آمد ايران. مصاحبهاي انجام داد که در مجله اطلاعات هفتگي چاپ شد. تيترش اين بود که «من از شکنجهگاه صدام ميآيم.» اينتيتر در ذهن من بود تا وقتي در ساختمان استخبارات عراق بهطور وحشتناکي شکنجه ميشديم. جمله آنخانم مدام جلوي چشمم ميآمد و صدها بار بدون اختبار در ذهنم طنين انداخت. من از شکنجهگاه صدام ميآيم.... من از شکنجهگاه صدام ميآيم شکنجهها واقعاً ترسناک و وحشتناک بودند. خودم را نيشگون ميگرفتم از که ذهنم بيرون برود. ولي نميرفت.

بله اين که شما ميفرماييد که دوستان ديگر هم گفتهاند، همينطور است. شرايط سختي بود. من ماجراي دستشويي را در کتابم سانسور کردم. شايد خيلي زشت باشد. چندنفر از بچهها بودند که بهخاطر رفتار غيرانساني دشمن، ديگر ادارشان نميآمد و بيضههايشان روي زمين کشيده ميشد. يعني اينقدر وضعشان بد بود. اين را نميتوانم در تلويزيون و مطبوعات بگويم. اسرا فشارهاي سختي را تحمل ميکردند. اکثر بچههايي که چنينمشکلاتي پيدا کردند، جنون گرفتند و شهيد شدند. يکيشان شهيد توزندهجاني
بود.

 

* يکي از همينشهدا را آقاي عليزاده گفت که سرش را کوبيد به ديوار.

بله ديوانه ميشدند. در طول شبانه روز دو ليوان را به دست ميگرفتيم و کمي آب از اينيکي، داخل آنيکي ميريختيم تا صداي شرشر آب بيايد و دوستمان بتواند کمي ادرار کند. خيلي سخت بود.

هرکدام از برهههاي اسارت، شرايط سخت خودشان را داشتند؛ سه روز اول اسارت، سه روز دوم، زندان الرشيد بعضيچيزها را از خاطراتم حذف کردهام چون قابل هضم در جامعه نيستند. يکنمونهاش را براي شما ميگويم. در زندان الرشيد همهمان در يکاتاق سه در سه که براي چهار نفر بود، جمع ميشديم؛ سي چهل تا پنجاه نفر بوديم. اصلاً جا براي اينکه پايت را بگذاري نبود. يک پايم را روي زمين ميگذاشتم و سعي ميکردم پاي ديگر را کنار آنيکي بگذارم.

دستم را هم به ديوار تکيه ميدادم. جا نبود پايت را بگذاري! موقع خواب سه نفر ميخوابيدند، سه نفر ديگر روي سينه اينها ميخوابيدند، سه نفر روي شکمشان و سه نفر روي پاهايشان. اينحالت تکرار ميشد. خب، اگر کسي بشنود، به من ميگويد آقا وزن اينآدمها را حساب کردهاي؟ چهکسي باور ميکند آدم بتواند اينطور بخوابد؟ به خاطر همين، اينبحثها را از خاطراتم حذف کردهام. چهکسي باور ميکند شما يکنصفه قاشق برنج بخوري و يکنصفه قاشق ديگر غذا؟ به ما نان صموم ميدادند. خميرهايش را درميآورديم و ريز ريز ميکرديم و با نصفه قاشقهايمان مخلوط ميکرديم که از نظر روحي رواني حس کنيم داريم غذاي بيشتري ميخوريم.

 

همه گشنه و تشنه بودند. گرما و شکنجههاي ديگر...

 

* اينماجراي خواب هم در خاطرات آقاي عليزاده بود؛ يکاتاق کوچک و 50 نفر آدم. دستشويي هم که نميگذاشتند بروند. و شبانه روز در اينوضعيت بودهاند. ايشان ميگفت يک هموطن شمالي ميتوانسته سرپا بخوابد ولي بقيه بايد نوبتي يا ميايستادند يا پايشان را دراز ميکردند يا مينشستند.

زندان ما دهبيست غرفه داشت؛ همه هم سه در سه يا کوچکتر. يکعده در راهرو ميخوابيدند. بعداً که فشار زياد شد ديگر همه در اتاقها جا نميشديم. مجروحها در راهرو، و بعضيها که حالشان خيلي خرابتر بود کنار در اصلي زندان ميخوابيدند که کمي هوا بيايد و از هواي تازه استفاده کنند. خواب که اصلاً معضل عجيبي بود. نگهبانها هم سروصدا ميکردند که ما نتوانيم بخوابيم. سه روز اول اسارت، اصلاً نميگذاشتند يکلحظه بخوابي. اگر چشمت روي هم ميرفت، ميزدند. چيزي سختتر از اين نيست که نتواني بخوابي.

عراقيها مثل ما در ايران چاه فاضلاب نداشتند. حوضچهاي بود که پر ميشد و تانکر ميآمد خالياش ميکرد. در زندان الرشيد، اينحوضچه را خالي نميکردند. وقتي ده بيست نفر يا صد نفر ميرفتند توالت، دستشوييها پر ميشد و ميزد بالا. فرصت هم براي پاکي و رفتار معقول نبود. بايد جلوي همديگر [متاثر ميشود] بچهها بايد جلوي همديگر ادرار ميکردند. همين دستشويي را تا فردا نداشتي. حتي زماني رسيد که بهخاطر کمبود جا، بچههاي روي همان سنگهاي آلوده دستشويي ميخوابيدند و ديگري ميآمد که آقا برويد کنار من ميخواهم بروم دستشويي.

ادامه دارد

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.