شعر از محمد قولي مياب «کوثر»
اي ماه بگو راز گل ياسمنش را!
تا وا نکند از تن گل پيرهنش را
هان اي ملک، از آب بهشتي به گل افشان
تا غسل دهد ياس کبود چمنش را
هان اي ملک، اين طاهره انسية حوراست!
با حلهاي از نور بپوشان بدنش را
اين درد کمي نيست که خورشيد ولايت
شب، دفن کند نيمة خاموش تنش را
کر بود مگر شهر که درياي بلاغت
با چاه بگويد ز غريبي سخنش را
آ ن چاه چه ميکرد ز غمنالة مو لا
با سنگي اگر قفل نميزد دهنش را
اي مونس غمهاي علي، بعد تو حيدر
پيش که برد سينة بيتالحزنش را؟
يا فاطمه برخيز که تا با تو بگويد
مولاي غريبان غم تنها شدنش را
امروز در اين غمکده غوغاي غريبيست
همراه خود آورده حسين و حسنش را
بگذار گل و راز دلش بسته بمانند
تا منجي عالم بنمايد وطنش را!
اي چشم ترم، خانه بپرداز که چنديست
حس ميکنم از بوي سحر آمدنش را
«کوثر» جگرم سوخت ز مظلومي زهرا
زين بيش مگو قصة درد و محنش را
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.