شعر از امام خميني (اعليالله مقامهالشريف)
اي ازليّت، به تربت تو مُخمّر!
وي ابديّت، به طلعت تو مُقرّر!
آيت رحمت ز جلوه تو هويدا
رايَتِ قدرت در آستينِ تو مُضْمَر
جودت، همبسترا به فيض مقدّس
لطفت همبالشا به صدرِ مُصَدّر
عِصمتِ تو تا کشيد پرده به اجسام
عالَم اجسام گردد عالَم ديگر
جلوه تو، نور ايزدي را مَجْلي
عِصمت تو، سِرّ مُختفي را مَظهر
گويم واجب تو را، نه آنَتْ رُتبت
خوانم ممکن تو را، ز مُمکِن برتر
مُمکن اندر لباس واجب پيدا
واجبي اندر رداي امکان مُظْهر
ممکن، امّا چه ممکن، علّت امکان
واجب، امّا شعاعِ خالقِ اکبر
ممکن، امّا يگانه واسطه فيض
فيض به مِهْتر رسد، وزان پس کهتر
ممکن، امّا نمودِ هستي از وي
ممکن، امّا ز مُمکِناتْ فزونتر
وين نه عجب، زانکه نور اوست ز زهرا
نور وي از حيدر است و او ز پيمبر
نور خُدا در رسول اکرم پيدا
کرد تجلّي ز وي به حيدر صفدر
وَ ز وي، تابان شده به حضرت زهرا
اينک ظاهر ز دُختِ موسي جعفر
اين است آن نور، کز مشيّت «کُنْ» کرد
عالم، آنکو به عالم است مُنوّر
اين است آن نور، کز تجلّي قدرت
داد به دوشيزگان هستي زيور
شيطانْ عالِم شدي اگر که بدين نور
ناگفتي آدم است خاک و من آذر
آبِروي مُمْکِناتْ جمله، از اين نور
گر نَبُدي، باطل آمدند سراسر
جلوه اين، خود عَرَض نمود عَرَض را
ظِلّش بخشود جوهريّتِ جوهر
عيسي مريم به پيشگاهش دربان
موسي عمران به بارگاهش چاکر
آن يک چون ديدهبان، فرا شده بر دار
وين يک چون قاپقان، معطّي بر در
يا که دو طفلاند در حريم جلالش
از پي تکميل نفس آمده مُضطَر
آن يک، «انجيل» را نمايد از حفظ
وين يک «تورات» را بخواند از بر
گر که نگفتي: امام هستم بر خلق
موسي جعفر ولّيِ حضرتِ داور
فاش بگفتم که اين رسول خداي است
معجزهاش مي بُوَد همانا دختر
دختر، جُز فاطمه نيايد چون اين
صُلْبِ پِدر را و هم مَشيمهي مادر
دختر، چون اين دو، از مَشيمه قدرت
نامد و نايد، دگر هُماره مُقدّر
آن يک، امواج اعلم را شده مبدأ
وين يک، افواج حلم را شده مَصْدر
آن يک، موجود از خطابش مَجْلي
وين يک، معدوم از عقابش مُسْتَر
آن يک، بر فرق انبيا شده تارک
وين يک، اندر سرْ اوليا را مِغفر
آن يک، در عالم جلالت «کعبه»
وين يک، در مُلک کبريايي«مَشْعَر»
«لَمْ يَلِد» م بسته لب و گر نه بگفتم
دختِ خُدايند اين دو نور مُطهّر
آن يک، کوْن و مکانْش بسته به مَقْنَع
وين يک، مُلکِ جهانْش بسته به مِعْجَر
چادر آن يک، حِجابِ عصمت ايزد
مِعْجَرِ اين يک، نقابِ عفّتِ داور
آن يک، بر مُلک لايَزالي، تارُک
وين يک، بر عرش کبريايي افسر
تابشي از لطفِ آن، بهشتِ مُخَلّد
سايه اي از قهر اين، جحيم مُقَعّر
قطرهاي از جودِ آن، بِحارِ سماوي
رَشْحه اي از فيض اين، ذخاير اغير
آن يک، خاکِ مدينه کرده مُزّين
صفحه قم را نموده، اين يک انور
خاک قم، اين کرده از شرافتْ جنّت
آب مدينه، نموده آن يک، کوثر
عرصه قم غيرت بهشت برين است
بلکه بهشتش، يَساولي است برابر
زيبد اگر خاک قم به «عرش» کند فخر
شايد، گر «لوح» را بيابد همسر
خاکي، عجب خاک! آبروي خلايق
ملجأ بر مُسلم و پناه به کافر
گر که شنيدندي اين قصيده «هندي»
شاعر شيراز و آن اديب سخنور
آن يک طوطي صفت همي نسرودي
«اي به جلالت ز آفرينش برتر!»
وين يک قمري نمط هماره نگفتي
«اي که جهان از رُخ تو گشته منوّر!».
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.