اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

از اولين و آخرين تصادف آل‌هاشم تا سوار بر مزدا 1000

31 سال رفاقت آن هم رفيق شفيق بود، 31 سال دوست گرمابه و گلستان بودن، آن هم با حاج آقاي آل هاشم امام جمعه شهيد تبريز که محبوب بود و مردمي.

از اولين و آخرين تصادف آل‌هاشم تا سوار بر مزدا 1000

حالا ميپرسيد اين رفيق شفيق کيست که 31 سال در خدمت او بود و به گفته خودش افتخار مي کند که  31 سال در رکاب اين رفيق خوب نوکري کرده است.

در سازمان عقيدتي و سياسي لشگر 21 حمزه به سراغ اين رفيق رفته ام. رفيقي که خاطرات باهم بودنشان را کلمات و واژه  تاب نمي آورد از بس که تمام شدني نيستند.

31 سال صميميت و خانه يکي بودن را چطور مي توان در يک گزارش به تحرير درآورد.

پس با بضاعت اندک خود چند خرده روايت از خاطرات مشترک سرهنگ دوم سعيد ارضي مسوول روابط عمومي و تبليغات لشگر 21 حمزه با حاج آقاي آل هاشم را ورق مي زنيم.

* به علت طولاني بودن حجم مطلب اين گزارش در دو قسمت منتشر مي شود.

سعيد ارضي صحبت هايش را از آشنايي با حاج آقاي آل هاشم شروع مي کند.

« آشنايي من با ايشان بعد از ورود به ارتش و بعد از اينکه در واحد عقيدتي و سياسي مشغول به فعاليت شدم صورت گرفت.

حاج آقا با چهره هاي فرهنگي خيلي انس و الفت داشت. من هم يکي از کارکنان واحد تبليغات و فرهنگي بودم و قبلا هم در مدرسه مسوول انجمن بودم.

 حاج آقاي آلهاشم  به من محبت مي کرد. وقتي در مراسم هاي مختلف فرهنگي  شرکت مي کرد من هم به عنوان عکاس و خبرنگار مي رفتم خلاصه اينکه 31 سال در ارتش در خدمت ايشان بودم.

 

مسووليتهاي ايشان بعد از پيروزي انقلاب

حاج آقاي آل هاشم بعد از انقلاب مسووليت عقيدتي و سياسي ارتش را در تبريز عهده دار بود.

در ابتدا هماهنگ کننده پادگان هاي تبريز و يگان هاي منطقه اي ارتش بود. به غير از اينکه رئيس عقيدتي و سياسي مرکز آموزش پشتيباني ارتش در تبريز بود.

هنوز لشگر 21 حمزه به تبريز نيامده بود. ايشان هماهنگ کننده عقيدتي و سياسي هاي ارتش در منطقه آذربايجان بود.

در سال 1372لشگر 21 حمزه از تهران به تبريز منتقل شد و حاج آقا به عنوان رئيس عقيدتي سياسي لشگر 21 حمزه منصوب گرديد و مرکز آموزش هاي پشتيباني به تهران رفت و آنجا مستقر شد.

بعد از مدتي ايشان به عنوان معاونت روابط عمومي و تبليغات سازمان عقيدتي و سياسي ارتش به تهران منتقل شد و بعد از آن مدتي نيز به عنوان جانشين اداره عقيدتي و سياسي نيروي دريايي ارتش خدمت کرد.

سپس در سال 1375 يا 76 بود که  سامانه عقيدتي و سياسي به مناطق تبديل شد و اين مرکز هم به اداره عقيدتي و سياسي منطقه آذربايجان تغيير پيدا کرد و حاج آقا دوباره به تبريز آمد.

مدتي بعد دوباره وضعيت عوض شد و اين بار حاج آقا به عنوان جانشين اداره عقيدتي و سياسي نيروي زميني به تهران رفت.

دوباره مسووليت حاج آقا عوض شد. اين بار هماهنک کننده سازمان عقيدتي و سياسي ارتش و بعد از آن هم جانشين سازمان عقيدتي و سياسي و در نهايت به عنوان رئيس سازمان عقيدتي و سياسي ارتش منصوب شد.

در اين رفت و آمدها خانواده ايشان خيلي اذيت مي شدند ولي حاج آقا فقط مطيع امر رهبر بود. هر کجا مقام معظم رهبري مي فرمود آنجا حضور فعال داشت و مي گفت» حضرت آقا فرموده من بايد بروم».

آقاي ارضي بعد از اشاره به مسووليت هاي حاج آقاي آل هاشم خاطرات خود را به دو قسمت تقسيم مي کند. بخش اول مربوط به حضور در سازمان عقيدتي و سياسي و بخش دوم هم مربوط به زمان امام جمعه تبريز

مديريت خاص و دقيق

حاج آقا مديريت خاصي داشت. در انجام کار با هيچ فردي تعارف نداشت و نسبت به اجراي قوانين و مقررات و لباس پوشيدن نظاميان خيلي حساس و جدي بود.

در لباس پرسنل ارتش اگر عيب و ايرادي مي ديد زود تذکر مي داد تا برطرف شود.

 

يک روز عقب مي مانم

تيپ 4 لشگر 21 حمزه از همان زمان جنگ در منطقه دهلران  مانده بود.

در سال 1377  جلسه اي برگزار شده و مقرر شد تيپ 4 به ميانه منتقل شود. حاج آقا به من و همکارم سروان جوادپور ماموريت داد تا کار نقل و انتقال تيپ 4 از دهلران به ميانه را انجام دهيم.

پرسيدم کي حرکت کنيم؟ گفتند پس فردا حرکت کنيد.  من فردا سرکار نيامدم تا کارهاي مربوط به ماموريت و انتقال را انجام دهم.

حاج آقا فردا سراغ مرا از همکاران مي گيرد و با خبر ميشود من سرکار نرفته ام. مي پرسد آيا مرخصي گرفته؟ آنها هم مي گويند خير.

به همکاران مي گويد براي من غيبت رد مي کنند.

همان يک روز غيبت باعث شد همه جا يک روز عقب بمانم. يک روز درجه من ديرتر مي آيد و يک روز هم ديرتر بازنشسته مي شوم. چند بار به خودش هم گفته بودم و او مي خنديد.

 

صميمانه در جمع دوستان

حاج آقا همان طور که به مقررات پايبند بود در اردوهاي دوستانه و خارج از وقت کاري و اداري هم صميميتي خاص داشت. مثلا يک روز با دوستان به سد امند رفته بوديم حاج آقا گفت همه بايد به آب بزنند.

ولي يکي از آرزومانيان عقيدتي و سياسي وارد آب نشد. حاج آقا ما را صدا کرد و گفت هر کس  او را به آب بياندازد به او پنج هزار تومان جايزه مي دهم. من رفتم به او  گفتم بيا من تو را يواشکي هل بدهم به آب بيفتي اين جايزه پنج هزار توماني را بگيريم و نصف کنيم.

او هم بعد از شنيدن حرفهاي من خودش رفت و با لباس به آب افتاد. از حاج آقاي آل هاشم جايزه خواستم خنديد و گفت خودش رفت افتاد تو آب ، شما که او را به آب نيانداختيد.

 

انصافا دست فرمان خوبي داشت

مقام معظم رهبري به اردبيل رفته بود. من ، حاج آقاي آل هاشم و دوستم آقاي حسن عبادي هم تصميم گرفتيم به اردبيل برويم. حاج آقا از لشگر ماشين و راننده نخواست. يک خودروي پيکان داشت با آقاي عبادي در خيابان طالقاني به دنبال من آمدند و رفتيم اردبيل.

 حاج آقا از تبريز تا اردبيل خودش رانندگي کرد و اتفاقا دست فرمان خوبي هم داشت.

 معمولا در بيرون از شهر خودش رانندگي ميکرد. در حين رانندگي گاهي اوقات لباس روحانيت نمي پوشيد.

 

اولين و آخرين تصادف

فکر کنم اواخر دهه 70 بود.يک روز زنگ زد از صدايش معلوم بود که استرس و دلهره داشت « آقاي ارضي کجايي؟ من خيابان 17 شهريور تصادف کردم.»

سريع به خيابان 17 شهريور رفتم و ديدم يک راننده خانم با خودرو سيمرغ از پشت به خودروي پيکان حاج آقا زده و تصادف کرده اند.

براي ايشان ماشين گرفتم و گفتم شما برويد قضيه را حل مي کنيم. با اين که ناراحت بود همان لحظه توصيه کرد اين خانم ر اذيت نکنيد.

با وجودي که آن خانم از پشت به ماشين ايشان زده و مقصر اصلي بود و افسر هم آمد و برايش جريمه نوشت ولي حاج آقا هيچ مبلغي بابت خسارت از آن خانم نگرفت و خودمان ماشين را براي تعمير به مکانيک برديم.

 

شيوه خاص امر به معروف و نهي از منکر آلهاشم

حاج آقا به حفظ آبروي همکاران خيلي حساس بود.

انواع و اقسام گزارش ها را به او مي رساندند که فلان کس کار خطايي کرده. ولي او پيامبرگونه رفتار مي کرد.الان مي فهمم که هيچکس به دروغ و بي هدف مريد او نشده است. من واقعا 31 سال براي او نوکري کردم و به اين نوکري خودم افتخار ميکنم.

مثلا يکي از پرسنل خطا مي کرد سعي مي کرد به نحوي ماجرا ختم به خير شود.

به گونه اي امر به معروف و نهي از منکر مي کرد که طرف خودش شرمنده مي شد.

يادم است يک بار به او گزارش کرده بودند يکي از پرسنل در ماه رمضان روزه خواري مي کند. حاج آقا همش مي گفت شايد مريض است و کسالت دارد.

ولي ماجرا همچنان ادامه داشت و هر روز گزارش مي کردند.خلاصه يک روز گفت به اين فرد بگوييد بيايد دفتر.

در آن روز چند نفر از پرسنل پيش حاج آقا نشسته و منتظر بودند ببينند با فرد خاطي چه برخوردي ميکند.

وقتي اين شخص وارد شد حاج آقا رو به بقيه کرد و گفت آقايان شما اين فرد را مي گوييد؟ اين آقا را من خيلي وقت است مي شناسم او اصلا روزه خواري نمي کند. بعد گفت آقا اشتباه شده بفرماييد برويد من هم فکر کردم چه کسي را مي گويند که روزه خواري کرده.

اين فرد در اثر رفتار محترمانه حاج آقا از فردا در صف اول نماز جماعت حاضر مي شد.

 

جلوگيري از اخراج پرسنل

براي يکي از پرسنل اتفاقي رخ داده بود که موضوع را به کميسيون104 نوشته بودند و حکمش اخراج بود.

من 100 درصد مي دانستم که در بيرون اتفاقي افتاده و اين همکار ما مرتکب خطايي نشده بود.

 حاج آقا خودش به جلسه کميسيون مي رفت.زنگ زدم و گفتم حاج آقاي آل هاشم اين موضوعي که در پرونده اين همکار درج شده صحت ندارد و چنين اتفاقي رخ نداده و فقط پرونده سازي شده است.

 با تاکيد پرسيد شما مطمئن هستي اين کار نشده؟ منم چون در جريان کار بودم با اطمينان گفتم بله.

حاج آقا با اعتماد به حرف من  به داد او رسيد و اجازه نداد او تنزيل درجه شده يا اخراج شود که اگر اخراج مي شد خانواده او متلاشي مي شد.

 

خاطره هر ارتشي از آلهاشم

مورد بعدي اينکه در لشگر 92 زرهي يک نفر مسوول امورمالي  بود.  يکي از همکاران  200 هزارتومان پول از امور مالي قرض مي خواهد.

مسوول امور مالي  خودش چک 200 هزارتوماني را امضاء مي کند.از آنجايي که چک ها دو امضايي هستند براي اينکه هيچکس متوجه نشود  به جاي معاون نظامي هم خودش امضاء مي کند تا اين فرد مشکلش حل شود.

 چند روز بعد متوجه موضوع مي شوند و به عنوان جعل امضاء پرونده مسوول امورمالي به کميسيون 104 مي رود.

 يادم است پدر پير همکارم آمد پيش حاج آقا و التماس مي کرد تا حاج آقا مانع اخراج پسرش شود. مي گفت ما اهل مرند هستيم  اگر پسرم از ارتش اخراج شود آبروي ما مي رود.پسرم اشتباه کرده مثلا مي خواست گره از مشکل همکارش باز کند.

همکارم اخراج نشد ولي درجه هايش را گرفته بودند و تنزيل درجه شده بود.

چند سال بعد من به حاج آقا يادآوري کردم فلان پرسنل يادتان است به خاطر يک اشتباه تنزيل درجه شده اگر محبت کنيد و به سازمان قضايي نامه بنويسيد تا درجه هايش را برگردانند. 

حاج آقا يک نامه به سازمان قضايي ارتش نوشت و از آنجا هم نامه اي به سازمان قضايي لشگر 92 زرهي نوشتند و او عفو شد و درجه هايش برگشت.

هر کدام از پرسنل ارتش يک خاطره با او دارند.

سربازان سه قلو

وقتي رئيس عقيدتي و سياسي ارتش بود سه برادر سه قلو در تهران  سرباز ايشان بودند با آنها دوستي خاصي داشت.

آنها اصالتا اهل تبريز بودند. بعد از اتمام خدمت سربازي به تبريز آمدند.

يک روز يکي از آنها آمد و گفت حاج آقا براي من يک نامه بنويس بروم پتروشيمي استخدام شوم. دو روز بعد برادر دوم و سه چهار روز بعد هم برادر سوم آمد و همين حرف را زد. حاج آقا مي خنديد و مي گفت آخه من براي چند نفرتون نامه بنويسم.

 

عيد نوروز در مناطق جنگي

حاج آقا وقتي به تبريز آمد معمولا عيد نوروز در مناطق جنگي و عملياتي بود.

مناطق عملياتي را وجب به وجب مي شناخت. از کردستان تا خرمشهر

من هم چند سال عيدنوروز در کنارش بودم.

به همه سربازان عيدي مي داد و مي گفت هر کدام از اين سربازان عزيزِ يک خانواده اند. در کنار رعايت قانون و مقررات به سربازان محبت کنيد تا خاطره خيلي خوبي از سربازي داشته باشند.

در زمان عقيدتي به پاي سربازان بلند مي شد. اگر در جايي بود که امکان نداشت حداقل نيم خيز مي شد. به افسر وظيفه مي گفت هر کدام از اين سربازان يک بلندگو هستند. در عيد غدير همه سربازان و پرسنل براي تبريک عيد به ديدنش مي رفتند.

قوري محبته نه گليب

يک روز باهمديگر به مراسمي مي رفتيم از کنار سربازان رد مي شديم اول حاج آقا به سربازان سلام کرد. گفتم حاجي وظيفه آنهاست اول بايد سربازها سلام کنند.

در کمال متانت و صبوري گفت ما که پولي، چيزي نداريم به سربازان بدهيم قوري محبته نه گليب.( حداقل با زبان خوش محبت خشک و خالي داشته باشيم).

 

آمده ام دست بوسي

يک روز در خسروشهر يک جوان با اشتياق خاصي به سوي حاج آقا مي رفت که محافظ ها جلويش را گرفته و علت را پرسيدند.

آن جوان گفت من مي خواهم دست ايشان را ببوسم و تشکر کنم.

آن جوان ادامه داد: موقع آموزش خدمت سربازي در تهران گم شده بودم. دلشوره و استري زيادي داشتم خدا خدا مي کردم يک نفر کمکي بکند.

يک لحظه ديدم يک خودروي سواري ايستاد يک نفر به زبان فارسي گفت بيا اينجا، کجا مي روي؟ جلو رفتم وديدم يک سيد روحاني است. راستش اولش ترسيدم و جواب دادم وقتي ديد ترک هستم باهم ترکي حرف زديم. گفتم من در حين آموزش هستم الان هم موقع استراحت بود  از پادگان آمدم بيرون گم شدم و پولي هم ندارم و نمي دانم چطوري برگردم .

گفت بيا بشين. رفتم سوار شدم. درست مرا جلوي پادگان پياده کرد. من نشناختم اين فرد که بود.

يک روز در خانه مجله سرباز را نگاه مي کردم ديدم عکس همان سيد که چند سال قبل در تهران به من کمک کرده بود در اين مجله چاپ شده. آنجا فهميدم اين سيد امام جمعه تبريز شده است. من به اين مراسم آمدم تا براي تشکر و قدرداني دست او را ببوسم.

 

دعوا در سرويس پرسنل ارتش

به حاج آقا خبر داده بودند که در سرويس روزانه اياب و ذهاب پرسنل براي اينکه ترتيب نشستن درجه داران ارتش رعايت نمي شود کمي دلخوري و ناراحتي بين پرسنل به وجود آمده. حاج آقا يک روز گفت من امروز مي خواهم با سرويس پرسنل  به منزل بروم. وقتي سوار سرويس شد بلافاصله رفت رديف آخر نشست. هر چه به او گفتند شما رئيس عقيدتي سياسي هستيد و بايد در رديف اول بنشينيد گفت چه فرقي مي کند رديف اول يا دوم يا آخر. اينجا همه يکي هستند.

ديگر از آن روز به بعد دعوا و اختلاف سرويس جمع شد.

 

گوش به زنگ اخبار

در شهرستان بناب در مراسم يادواره شهدا  بوديم حاج آقا زنگ زد گفت امروز اخبار ساعت دو ظهر را نگاه کن. حکم حضرت آقا را مي خواند.

من هم به آقاي فروزنده و حاج آقاي فقيه گفتم که اخبار را نگاه کنند.

خيلي خوشحال شدم که ايشان رئيس سازمان عقيدتي و سياسي ارتش شد.

زماني هم که به عنوان امام جمعه تبريز مي خواست بيايد دوباره به من زنگ زد و گفت مثل اينکه آمدنم به تبريز قطعي شده هر فايلي که در ارتش دارم در يک مجموعه جمع کن و به من بده.

 

برکت لي ماشين دي

در روزهايي که رئيس عقيدتي، سياسي ارتش بود به تبريز آمده بود. اتفاقا روز جمعه هم بود  زنگ زد گفت آقاي ارضي مي تواني بيايي خانه ابوي يه کمي به من کمک کني.

رفتم و با هم کار کرديم کارها که تمام شد پرسيد با چي آمدي؟ گفتم با ماشين مزدا پدرم آمدم.

آن زمان مرحوم پدرم مزدا هزار آبي رنگ داشت.

حاج آقا گفت «برکت لي ماشين دي»(ماشين پربرکتي هست).ماشين را بياور تا يک جايي با همان ماشين برويم.

گفتم حاجي اجازه بديد به پادگان زنگ بزنم با خودروي ارتش هر جا مي خواهيد برويم. قبول نکرد و گفت نه آقا ماشين ارتش لازم نيست با همين مزدا مي رويم.

من، حاج آقا و مرتضي خواهرزاده ايشان سه نفري سوار مزدا شديم، جا خيلي تنگ بود.

رفتيم خيابان شريعتي حاج آقا مي خواست در خيابان شريعتي در دو مسجد در مراسم ختم شرکت کند.

الان مي بينم نتيجه کارهايي که او خالصانه براي خدا مي کرده جواب داده.

 

خاطره غديري

هنوز در عقيدتي سياسي بود يک سال در آستانه عيد غدير زنگ زد و گفت خانه پدري وضع مناسبي ندارد و چون چوبي است در حال خراب شدن است و آقاي مهندس گفته نبايد کسي به طبقه بالا برود. درش را قفل کرده اند.

نمي دانم براي عيد غدير امسال چکار کنم. پدر هم اجازه نمي دهد جشن عيد غدير را در مسجد برگزار کنيم و تاکيد دارد در منزل باشيم.

پاييز بود و باران مي باريد کمي فکر کردم و گفتم نگران نباشيد حلش مي کنيم.

رفتم و حياط را داربست زده و روي آن چادر کشيديم تا هيچکس خيس نشود. يواشکي آب جمع شده روي چادر ها را خالي مي کرديم.

مراسم عيد غدير آن سال به خوبي برگزار شد. از سال هاي بعد هم دو سه سال در حياط برگزار شد و بعد هم عيد غدير به تابستان رسيد و مشکلي نبود.

حاج آقا از اين تدبير من خيلي خوشحال شده بود. آن روز يک پاکت پول بابت هزينه داربست به من داد وقتي نگاه کردم ديدم بيشتر از هزينه داربست است هر چه اصرار کردم بقيه پول را نگرفت و گفت بابت زحمتي که کشيدي پول خودت است.

 

با هم قهر کرديم

زماني که هنوز در عقيدتي ارتش بود يک شماره تلفن مخصوص داشت که آن شماره را فقط من مي دانستم و با کابل به گوشي او وصل مي شد وقتي من تماس مي گرفتم هزينه اي براي من نداشته باشد.

يک بار من بدون اجازه از ايشان شماره مخصوص را به يک نفر دادم.اصلا خيلي ناخودآگاه اين کار را کردم. وقتي موضوع را فهميد خيلي ناراحت شد و با عصبانيت زياد گفت چرا اين شماره را به فرد ديگري دادي. راستش از نوع گفتن تند و عصباني او ناراحت شدم و تقريبا دو الي سه هفته تماس نگرفتم.

خودش زنگ زد و گفت آقاي ارضي چرا ديگر زنگ نمي زني.

آقاي عبديزداني از مبارزين انقلابي فوت کرده، چند نفر از بچه ها را ببر از مراسم تشييع عکس و فيلم بگيريد.

* بخش دوم اين مطلب در روزهاي آينده منتشر مي شود

* معصومه درخشان

* منبع: فارس

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.