اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

گفتگوي خواندني با غواص کربلاي چهار که اسير شد

گفتگوي خواندني با غواص کربلاي چهار که اسير شد

- بخش سوم

* اين‌ها براي زماني است که هنوز مساله قطعنامه پيش نيامده بود.

گفتگوي خواندني با غواص کربلاي چهار که اسير شد

بله. اينها براي زندان الرشيد بود. ولي اردوگاه هم که رفتيم شرايط سختتر بود. در طول روز نيم ساعت يا يکساعت ما را به حياط ميبردند و جلوي دستشوييها مينشاندند. کل گروهان بايد در 10 دقيقه ميرفت دستشويي؛ 150 نفر. آنجا هم دستشوييها زود پر ميشدند و همه آنکثيفکاريها بود. نگهبان هم ميگفت يک دو سه، و بايد ميآمدي بيرون.

حمام هم همين بود. يک دو سه! چهار و پنج شش نداشت. بايد در همان سه ثانيه لباس را درميآوردي صابون ميزدي و ميشستي و ميآمدي بيرون. چهکسي اينها را باور ميکند؟ داخل حمام ميرفتي با ضربه کابل بود، بيرون ميآمدي با ضربه کابل بود.

بگذاريد يکروز از اسارت را در اردوگاه براي شما خلاصه کنم. هر سهچهار آسايشگاه يکقاطع محسوب ميشد. يعني بند. بند اول و دوم و سوم صبح که هوا هنوز تاريک بود، ما را بيدار ميکردند. اگر هوا سرد بود، کف زمين آب ميريختند و پنکهها را روشن ميکردند. آب را نميدادند بخوريم ولي روي زمين ميريختند که يخ کنيم. اگر هم گرم بود، خفگي هوا آزارمان ميداد.

 

* ظاهراً بعضي از اسرا به خاطر همين نبود اکسيژن شهيد شدهاند.

بله.

 

* عفونت و...

بعضي از بچهها بودند که بايد يکسره از زخم تنشان کرم بيرون ميآورديم. تمام بدنشان را کرم و عفونت گرفته بود. مثل شهيد رياضي.

 

* حميدرضا رياضي؟

بله حميدرضا رياضي ولي به خودش که گفتم، گفت من حسن رياضي هستم.

 

* اينفرد، همان است که احمد نجار از توي زخمش...

بله. همان است.

 

* احمد نجار يا حسن نجار؟

عباس نجار. به او ميگفتيم دکتر عباس نجار. از رفقاي ما در مشهد است. وقتي از خواب بيدار ميشديم، سربازي ميآمد و ما هم بايد مينشستيم و سرمان را پايين ميگرفتيم. اينسرباز، 100 يا 150 نفري را که داخل آسايشگاه بودند، با زدن کابل به کمرشان شمارش ميکرد. يک، دو، سه، چهار...

رباضي و حسابکتاب عراقيها از سرباز صفر تا افسر عاليرتبهشان خيلي ضعيف بود. عجيب است ولي ضعيف بودند و بارها اشتباه ميکردند و از اول ميشمردند. ما هم بايد دهها بار کابل ميخورديم. درد داشت. خون زخم کابل بيرون ميزد. سرباز که ميرفت گروهبان ميآمد و همينداستان بود. بعد سرگروهبان ميآمد. بعد نايب ميآمد بعد ستوان سه ميآمد. تا روشن شدن هوا ده نفر ميآمدند آمار ميگرفتند و ما هم کابل ميخورديم. اين، حالت طبيعي زندگي روزانه ما بود. بعد از شمارش بايد بيرون ميرفتيم و در محوطه مينشستيم تا افسر بيايد و دوباره شمارش کند. بالاي در خروج، نرده و نبشيهاي نيزهطور را جوش داده بودند که مجبور بودي براي عبور از در، خودت را خم کني و از زير اينها رد شوي. نگهباني هم بالاي در ايستاده بود و با کابل ميزد. اگر ميخواستي تند بروي و بايستي، نيزهها ميرفت توي کمرت. پس حتماً بايد کابل را ميخوردي. خروجي آسايشگاههاي ديگر هم همين بود. سربازهاي ديگري هم بعد از خروجي ايستاده بودند و ميزدند.

 

* پس هيچجور نميشد از زير بار کتک فرار کرد.

بله. بيرون در هم که سربازهاي ديگري بودند و ميزدند. همينطور کتک بود تا افسر بيايد و آمار بگيرد. بعد نيمساعت ميبردند و جريان دستشوييها را داشتيم. حداقل تا 6 ماه وضعمان همين بود. اگر دستشويي نميرفتي، بايد تا روز بعد صبر ميکردي.

 

* يک اسير خائن در خاطرات شما هست که داشته يک اسير ديگر را کتک ميزده و افسر عراقي با ديدن وحشيگري او، کتکش ميزند که تو چرا داري هموطنت را اينطور ميزني! ظاهراً افسر عراقي متحول شده بود.

خائنها در طول زمان اسارت کم و زياد ميشدند.

 

* اين هم مقولهاي بوده که بدجور با آن دست به گريبان بودهايد.

بله هميشه هستند. در زندانها هستند. پيش ما هم بودند. بعضي به خاطر گرسنگي، برخي به خاطر اينکه شکنجه نشوند و بعضي هم که ظاهراً با ما پدرکشتگي داشتند، خيانت ميکردند. يکي از آنها حتي يک پا هم نداشت. پايش قطع شده بود.

 

* در جبهه؟

بله. يکنفره ميآمد، صدها نفر را ميزد. بعضي از افسران عراقي هم دلشان ميسوخت. يکي از آنافسرها بود که آمد و گفت چرا ميزني؟ مگر اينها همسنگر تو نبودهاند؟

 

* سرنوشت اينخائني که يکپايش را از دست داده بود چه شد؟

متاسفم که بگويم تک و توکي از اينها دستگير و محاکمه شدند. بيشترشان آزاد شدند. عفو گرفتند و آمدند.

 

* به ايران؟

بله. دارند زندگي ميکنند و ما هم ميشناسيمشان. بعضيهايشان هم قيافه حزباللهيتر و مومنتر از ما گرفتهاند و دارند در آزادي زندگي ميکنند.

 

* يکخاطره مشابه ديگر شما با آقاي عليزاده، اين است که اسرا را روي يکديگر نشانده و مجبورشان ميکردند به هم سيلي بزنند.

بله. يکسري شکنجهها عمومي و يکسري ديگر خصوصي بودند. مثلاً کشيدن دندانهاي من خصوصي بود. يا مثلاً بعضيها را ميبردند و ناخنشان را ميکشيدند. کساني هم بودند که زير شکنجه از بين رفتند. مثلاً رويشان آزمايشهاي شيميايي انجام دادند. ميآمدند اسم ميخواندند و ميبردند. بعد هم ديگر خبري از آناسير نميشد. شکنجههاي داخل اتاق نگهبان يا خارج از زندان خيلي وحشتناک بودند. يا مثلاً شکنجههايي که به بغداد ميبردند، خيلي دردناک بودند. ولي شدت وحشت شکنجههاي عمومي کمتر بود. اينها آموزش ديده بودند. ده بيست نفر از افسران جوان اطلاعاتي را آوردند روي ما آموزش ديدند.

 

* کجا؟

در اردوگاه 18 در 120 کيلومتري بغداد در شهر بعقوبه.

 

آنماجراي سيلي که گفتيد، مربوط به زندان الرشيد بغداد است. ما را ده نفر به ده نفر روبروي هم قرار دادند و پشت سرمان هم ده نفر عراقي ايستادند. اگر يواش ميزديم، عراقيِ پشت سر چنان ميزد که هوش از سرمان ميرفت. اين يکي از شکنجههاي سخت و عذاب آور بود.

 

* ظاهراً دست عراقيها هم خيلي سنگين بوده است.

بله.

* آقاي جمشيد دشتي رزمنده دزفولي و از دوستان آقاي عليزاده است. ايشان اسم تعدادي از شکنجهگرهاي عراقي را برايم برد که در خاطرات شما هم حضور دارند. مثل علي ابليس، علي آمريکايي،...

عدنان...

 

* بله اين هم بود.

خيلي معروف بود. قيس، عَبِد،...

 

* جميل انبردستي...

بله اين هم بود.

 

* چه کار ميکرد که به انبردست معروف بود؟

من يکبار به دامش افتادم. يکانبردست دستش بود و ناگهان به يکنفر گير ميداد. لاله گوش يا نوک دماغ طرف را ميگرفت و آنقدر فشار ميداد تا جيغ طرف در بيايد. خيلي درد داشت. انگار داري تکهاي از گوشت بدن ديگري را با انبردست جدا ميکني. هروقت به مرخصي ميرفت روز جشن ما بود و وقتي برميگشت، عزا ميگرفتيم.

 

* شما يکخاطره وحشتناک ديگر هم داريد. آتشزدن کپه لباسهاي شپشزده اسرا و آتشزدن يکبسيجي در اينکپه لباس!

بله.

 

* اطلاعات عملياتي بود؟ چه بود؟

نه. فقط به خاطر اينکه ريش بلندي داشت.

 

* خب شما هم اگر رسيدگي نميکرديد و چند روز اصلاح نميکرديد، ريشتان بلند ميشد!

اصلاً چيزي نداشتيم با آن ريش بزنيم.

 

* اين بنده خدا...

فقط چون چهره خاص و ريش بلندي داشت او را انداختند توي کپه لباسهايي که جلوي حمامها درآورديم.

* کدام اردوگاه بوديد؟

شماره 11.

 

* يعني بعد از الرشيد.

بله.

* اجازه بدهيد محلهاي بازداشت شما را از اول مرور کنيم؛ با شروع اسارت اول به بصره منتقل شديد، بعد استخبارات، بعد زندان الرشيد، بعد اردوگاه 11. بعد هم اردوگاه 18 و کمپ.

بله کمپ هم جز همان اردوگاه 18 بود.

 

* آن بسيجي بنده خدا در آتش سوخت؟

بله سوخت.

 

* ظاهراً تلاش ميکرده بيايد بيرون ولي دوباره پرتش ميکردند درون آتش!

بله. ولي بار آخر تعداد لباس بيشتري جمع کردند و ما ديگر سروصدايي از او نشنيديم. جرات هم نميکرديم نگاه کنيم. سرهايمان پايين بود. چون اگر سرمان را يواشکي بالا ميگرفتيم، سربازها ما را ميزدند.

 

* يعني تمام؟

بله. شهيد شد.

پايان

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.