شعر از جلال محمّدي
هزاران شمع گويا شعلهور در پيرهن دارم
خبر دارد کسي آيا از اين حالي که من دارم؟
شرار عشق در کاغذ نميگنجد، چه بنويسم؟
حديث سوختن را گفتگو با خويشتن دارم
نميداني که آتش گر شود خاموش، خواهد مُرد
حيات تازهاي هر لحظه من از سوختن دارم
تو در آيينة خاکستر، آتش را نميبيني
که من خاموشم اما آذرخشي در سخن دارم
نخواهدرفت هرگز کشتگان عشق از يادم
که من با لالهها پيوند و پيماني کهن دارم
شهادت ميدهد خوني که بر پيراهنم پيداست
که زخمي خونچکان از تيغ نامردان به تن دارم
همين خاک اهوراييست ايران عزيز من
که با جان در امانش از هجوم اهرمن دارم
به هر جاي جهان آزادهاي پرچم برافرازد
همان جا را من از آزادگي همچون وطن دارم
چه بيم از لشکر دشمن اگر سرباز تنهايم
که ميراث از نياکان، غيرتي لشکرشکن دارم
چه سرهاي سرافرازي به خاک افتاد در ميدان
من اما سربهزيرم، تا سر سنگين به تن دارم
به غير از مرگ و ذلت نيست دشمن را سرانجامي
بهجز فتح و شهادت نيست تقديري که من دارم
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.