مثل همة دخترها سؤالهايي را آماده کردهام که بپرسم. به خيال خودم اينها سوالهاي مهمي است که بايد جوابش را بگيرم. هيچ با خودم فکر نميکنم که جواب همة اين سؤالها، همان آرامش نهفته در سيماي متين و دلنشين او باشد؛ او، مهدي! مهدي بزرگي!
وقتي مهدي وارد خانه ميشود، بزرگياش را و آرامش عجيب نهفته در وجودش را با تمام وجود حس ميکنم و انگار جواب همه سؤالهايم را همان لحظه ميگيرم!
مشخص است که پاسخ من مثبت است...
روزها ميگذرد و وقتي به خودم ميآيم که سفر مشترک زندگيمان را با سفر راهيان نور آغاز ميکنيم و گامبهگام پيش ميرويم...
در مسير، خدا ابتدا فاطمه را به ما ميبخشد و بعد اميرعلي را، و سفر زندگيمان ادامه مييابد. حالا سال 1404 است و پانزدهسال از شروع سفرمان در سال 1389 با راهيان نور گذشته است...
پنجشنبه شب است و باز در هيئت هستيم. زنگ ميزنند از هوافضا که فراخوان است. مهدي هميشه آماده است، قسمتي از مسير را باهم ميرويم و از نقطهاي ديگر او بايد تنها برود نزد همرزمانش، و من برميگردم به خانه... هفتهاي دو بار شيفت بود. يک بار بهشوخي به او گفتم؛ شما مهمان خانه ما هستيد و زود ميرويد! خنديد و گفت بايد عادت کنيد...
صداي انفجارهاي سنگين بهگوش ميرسد. تبريز، شايد شبي اينگونه نديده است. خبرهاي پيدرپي در فضايمجازي حاکي از حملة رژيم صهيونيستي است. خبر پشت خبر... شهادت سرداران باقري، سلامي و حاجيزاده فرمانده هوا فضاي سپاه و...
عصر جمعه 23 خرداد است. خبر ميدهند که آقامهدي هم زخمي شده است. شوهرخواهر آقامهدي تماس ميگيرد که مجروح شده و ميآورندش به خانه. خانه و خودم را آماده ميکنم براي آمدن مهدي و پرستاري از او...
پدرش وارد خانه ميشود و ميگويد: مهدي به آرزويش رسيد...
پسرم اميرعلي ميگويد: پدرم رفته مأموريت...
فاطمه ميگويد: بابا هرشب داستان يکي از امامان را برايم تعريف ميکرد، هرسال باهم به مشهد ميرفتيم و قراربود امسال به کربلا برويم...
با خودم ميگويم: حالا او در کربلاست!...
* ابوالفضل محمدي
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.