شعر از آيتالله علامه شيخ محمد حسين غروي اصفهاني (کمپاني)
دختر فکر بکر من، غنچه لب چو واکند
از نمکين کلام خود حق نمک ادا کند
طوطى طبع شوخ من گر که شکر شکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز يک نغمه عاشقانهاى
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامه مشکساى من گر بنگارد اين رقم
صفحه روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدين نمط، ساز طرب کند گهى
دائره وجود را جنت دلگشا کند
شمع فلک بسوزد از آتش غيرت و حسد
شاهد معنى من ار جلوة دلربا کند
وهم به اوج قدس ناموس اله کى رسد؟
فهم که نعت بانوى خلوت کبريا کند؟
ناطقه مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثناى حضرت سيده نسا کند
فيض نخست و خاتمه، نور جمال فاطمه
چشم دل ار نظاره در مبدأ و منتهى کند
صورت شاهد ازل، معنى حسن لم يزل
و هم چگونه وصف آيينه حق نما کند
مطلع نور ايزدى، مبدأ فيض سرمدى
جلوه او حکايت از خاتم انبيا کند
بسملة صحيفة فضل و کمال معرفت
بلکه گهى تجلى از نقطة تحت «با» کند
دائره شهود را نقطه ملتقى بود
بلکه سزد که دعوى «لو کشف الغطا» کند
حامل سر مستمر حافظ غيب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوى کند
عين معارف و کم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محيط را قطره بى بها کند
ليله قدر اوليا، نور نهار اصفيا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعه سيد بشر ام ائمه غرر
کيست جز او که همسرى با شه لافتى کند؟
وحى نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصهاى از مروتش سوره «هل اتى» کند
دامن کبرياى او دسترس خيال نى
پايه قدر او بسى پايه به زير پا کند
لوح قدر به دست او کلک قضا به شست او
تا که مشيت الهيه چه اقتضا کند
در جبروت، حکمران، در ملکوت، قهرمان
در نشئات کن فکان، حکم به ماتشا کند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او،
سر قدم حديث از آن ستر و از آن حيا کند
نفخه قدس بوى او جذبه انس خوى او
منطق او خبر ز «لاينطق عن هوى» کند
قبله خلق، روى او، کعبه عشق کوى او
چشم اميد سوى او تا به که اعتنا کند
بهر کنيزيش بود زهر کمينه مشترى
چشمه خور شود اگر چشم سوى سها کند
مفتقرا متاب رو از در او بهيچ سو
زانکه مس وجود را فضه او طلا کند
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.