اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

ناگفته‌هايي از شهيدمدني به‌روايت محافظ ايشان

- بخش اول

مريم عباسي: 42 سال از شهادت آيت‌الله شهيد مدني، دومين شهيد محراب از غروب آن مهر تابان مي‌گذرد و هنوز داغ و رنجش نبودش قلب‌هايمان را مي‌فشارد

ناگفته‌هايي از شهيدمدني به‌روايت محافظ ايشان

سالهاست که چشمانمان در فاجعه فقدان آن نفس مطمئنه مبهوت و نگرانند. عاشق دلسوختهاي که بود سوخت و گرمي و نور افشاند، حماسه مقاومتي که تا ماند مبارزه کرد، اسوه تلاشي که تا جان داشت کوشيد، الگوي ايثاري که هرچه داشت بخشيد، سر عجيبي که جلوهاي از جمال کبريايي بود.

آيت الله مدني در يکي از سخنراني هاي خود مي گويد: «من در دو موضوع نسبت به خود شک داشتم، يکي اينکه به من مي گويند: سيد اسدالله، آيا من واقعاً از اولاد پيامبر هستم؟ و ديگر اينکه آيا من لياقت آن را دارم که در راه خدا شهيد بشوم يا نه؟...  روزي به حرم امام حسين(ع) رفتم و در آنجا با ناله و زاري از امام خواستم که جوابم را بدهد، پس از مدتي يک شب امام (ع) را در خواب ديدم که بالاي سرم آمد و دستي به سرم کشيد و اين جمله را فرمود: يا بُنَّي انتَ مقتولٌ (اي فرزندم کشته مي شوي. او اسدلله بود، شهيد محراب مدني مدينه ايمان و جهاد استوانه بلند و تقوا و فضيلت بود که تا بود براي خدا بود، از اين رو طراوت سخنش نور صفا ميافشاند.

به گزارش خبرگزاري فارس، براي آشنايي بيشتر از خصوصيات آيت الله شهيد مدني  مصاحبهاي با ناصر برپور از محافظان شهيد مدني ترتيب داديم، که به شرح زير است:

 

نگهباني دادن شهيد محراب

 

*فارس: نخستين آشنايي شما با شهيد مدني چگونه بود؟ 

  

آيتالله مدني در زماني که آيتالله قاضي به شهادت رسيدند، امامت جمعه تبريز را بر عهده گرفتند و بنده و چند نفر ديگر محافظت ايشان را بر عهده داشتيم و در بيت و نماز جمعه و اين طرف و آن طرف که ميرفتند، همراهشان بوديم، بارها شده بود که هم دوستان و هم بنده حقير ديده بوديم که در روزهاي گرم تابستان و در شبها که نگهباني دادن سخت بود، ايشان ميآمدند و تلاش ميکردند به نگهبانها بقبولانند که بروند و استراحت کنند و ميگفتند مگر براي من نيامدهايد؟ من خودم هستم و نگهباني ميدهم.

ايشان چنين روحيهاي داشت و با اين کار به ما ميفهماند که من هم مثل شما هستم و به اين مسئله افتخار هم ميکنم، ولي چون حالا از طرف نظام مسئوليتي بر عهدهام هست، همه بايد از اين مسئوليت حفاظت کنيم.

در اوايل انقلاب، برخورد بقاياي رژيم گذشته، منافقان، ليبرالها، سلطنتطلبان و دشمنان انقلاب، بچههاي حزباللهي را نگران ميکرد.  جنگ که آغاز شد، اکثر بچههاي سپاه مجرد بودند و اين نگرانيها، بهاضافه قضيه جنگ باعث ميشد که اينها ازدواج نکنند.

حاج آقا جلسهاي با مسئولان سپاه و ساير نهادها گذاشتند و بحثشان اين بود که بچهها را تشويق کنيم، ازدواج کنند و امام هم نظرشان همين است.  ميگفتند: نميگوييم نگران اين مسئله نباشيد، ولي اين نبايد جلوي ازدواج شما را بگيرد.

هر يک از بچهها هم اقدام به ازدواج ميکردند، آقا داوطلبانه خطبه عقد آنها را ميخواندند خطبه عقد خود ما را هم در سال 60 و 68 روز پيش از شهادتشان خواندند. 

در همان جلسه مطرح شد که بچهها بضاعت اين کار را ندارند و آقا بحث مفصلي درباره خيرات و کمکها و احسان کردند و فرمودند: «از خصوصيات يک مسلمان اين است که در اين راه اقدام کند و از آن مهمتر و توفيق بالاتر اين است که قبل از آن که کسي نيازش را بيان کند، مسلمان نياز او را تشخيص بدهد و رفع کند. 

اين يک توفيق الهي است که قبل از آنکه نيازمندي براي بيان نيازش دچار شرم شود، به کمک او بشتابيم. خوشبختانه چنين کساني در جامعه ما هستند، اينها اولياءالله هستند، اگر شما همچنين آدمهايي را شناختيد، سلام من را به آنها برسانيد.

 

حسناتالابرار سيئات المقربين

 

*فارس: شما همواره با شهيد محشور بوديد، از برخوردهاي شخصي شهيد، خاطراتي را نقل کنيد.

 

من در دفتر ايشان بودم. ايشان ميز کوچکي داشتند که قرآن و چند کتاب و نامههاي مردم را روي آن ميگذاشتند و معمولاً خودشان مستقيم به مشکلات رسيدگي ميکرد. 

يک روز يک کسي نامهاي دستش بود و آمده بود مطلبش را به آقا بگويد و نامه را گذاشت روي قرآن. آقا نامه را برميداشت، ميگذاشت آن طرف. آن فرد متوجه نبود، نامه را برميداشت، توضيح ميداد و دوباره ميگذاشت روي قرآن. چندين بار اين اتفاق تکرار شد. منظور اينکه آقا حتي به اين نکات ريز هم توجه داشتند.

مسئولان سپاه و جهاد در حضور ايشان جلسهاي را تشکيل دادند.

آقا هميشه اين روال را داشتند که اگر جلسه به نماز يا ناهار وصل ميشد، امکان نداشت آن افراد را مرخص کنند و بايد ناهار را ميماندند و بعد ميرفتند يک هفته در ميان يا هر هفته، اين دو نهاد جلسهاي را در خدمت آقا تشکيل ميدادند و گزارش خود را تقديم ميکردند و رهنمودها را از ايشان ميگرفتند، به خصوص نکات اخلاقي که ايشان بيان ميکردند، از اهميت خاصي برخوردار بود.

آن روز حاج آقا شيخ علي خاتمي، نماينده امام در جهاد به نمايندگي از طرف بقيه صحبت کرد. صحبتهاي ايشان که تمام شد، حاج آقا به هيچ نکته اخلاقي اشاره نکردند. اصرار همه بر اين بود که حاج آقا خاتمي از آقا بخواهند که آن نکته اخلاقي را بگويند. چون خيلي براي همه مهم بود.

   حاج آقا خاتمي اصرار کرد، ولي آقا چيزي نگفتند. بعد که جلسه تمام شد و نماز خوانده شد، آقا همه را براي ناهار نگه داشتند. ناهار ايشان هم يا آش بود يا آبگوشت که اگر مهمان ناخواندهاي مثل ما آمد، کار مشکل نشود و آب غذا را زياد کنند.

سفره پهن شد و آش را آوردند و ما همه با ولع آش را خورديم. واقعاً خيلي لذيذ بود. آقا فقط يک قاشق خوردند و دست کشيدند. وقتي سفره جمع شد، آشپز متوجه شد که حاج آقا چيزي نخوردهاند. جلو آمد و گفت: «چطور آش نخورديد؟ خودتان گفته بوديد براي ناهار آش بگذارم. دوست نداشتيد؟» شهيد مدني گفتند: «بيانصاف! آخر اين غذا را خيلي لذيذ پختهاي، نميشود خورد!» همه ما از خجالت آب شديم که خدايا! اين چه جور آدمي است.

ما شرمنده شديم که با ولع آن غذا را خورديم و ايشان چون غذا خيلي لذيذ بود، يک قاشق خورد و ديگر نخورد آنجا بود که ياد گرفتيم حسناتالابرار سيئات المقربين. واقعاً مرد اخلاص و عمل بود.

ايشان به سختي دعوت ناهار کسي را قبول ميکرد، مگر آنکه کاملاً به تدين او و پاکي غذا اطمينان داشت، آن هم آن قدر نمک روي غذا ميپاشيد که ماهيت آن را عوض ميکرد تا صاحبخانه و مردمي که آنجا هستند، ناراحت نشوند و غذا را بخورند، اما لذت نبرد. 

  درباره حضرت آيتالله مدني، علماي اعلام بهتر ميتوانند اظهارنظر کنند و ما فقط آنچه را که به چشم خود ديديم، ميتوانيم يادآوري کنيم. ما در آن حد نيستيم که درباره حاج آقاي بزرگوار، شهيد آيتالله مدني اظهارنظر کنيم.

 

شهيد مدني و غائله خلق مسلمان

 

*فارس: از خاطراتي که از شهيد مدني داريد، شمهاي بازگو کنيد. 

 

سادهزيستي حاج آقاي مدني زبانزد مسئولان کشور است. اين نکته از نگاه هيچ کس پنهان نبود. اين سادهزيستي نه تنها در بيت خودشان که در همه جا بود. 

ما در اغلب مسافرتها و مأموريتها در خدمتشان بوديم. من آن موقع فرمانده عمليات سپاه و در همه مأموريتهاي خارج از استان در خدمت ايشان بودم و اکيپي هم که در بيت ايشان داشتيم، تحت مسووليت من بود و ما را همراه خودشان ميبردند و اين باعث افتخار ما بود. در مسافرتها هم مشاهده ميکرديم که ايشان سادهزيستي را رعايت ميکردند.  در شهرستان همدان در خدمت ايشان بوديم. يکي از ياران قديمي ايشان آمدند و تقاضا کردند که آقا! براي ناهار به منزل ما تشريف بياوريد.

حاج آقا گفتند به شرطي به خانه شما ميآيم که براي ناهار آش درست کنيد و غذاي ديگري نباشد ظهر شد و رفتيم. سفره را که پهن کردند، ديديم غير از آش غذاي ديگري هم هست. ما همه منتظر دور سفره نشستيم. آقا به غذا دست نبردند و صاحب منزل را صدا زدند و گفتند: حاج آقا! قرار ما چه بود؟ صاحبخانه جواب داد: با شما قرارمان آش بود، آش درست کرديم اما باقي غذاها مال ميهمانهاست.  حاج آقا با تعجب نگاهي به همه ما کردند که دور سفره نشسته بوديم و همگي جوان هم بوديم و گفتند: والله دست به سفره دراز نميکردم اگر از اين بيم نداشتم که اين جوانها گرسنه بمانند. سپس آغاز به غذا خوردن کردند.

يک روز به اروميه مسافرت کردند. آن روزها اروميه و مخصوصاً جادههاي منتهي به آن امنيت چنداني نداشت. سال 58 بود. حاج آقا حسني، امام جمعه اروميه به تبريز تشريف آورده بودند که همراه حاج آقا به اروميه برگردند. ما همراه حاج آقا بوديم. به شهرستان خوي که رسيديم، با ازدحام جمعيتي روبهرو شديم که از خوي، سلماس، اروميه و جاهاي ديگر به استقبال حاج آقا آمده بودند و چند تا نفر بر هم آورده بودند و ميگفتند: حاج آقا بايد سوار نفربر شود، چون جادهها امنيت ندارند. حاج آقا گفت: با هر وسيلهاي که ديگران ميروند، من هم با همان ميروم.   

همراه حاج آقا رفتيم و در اروميه از ايشان استقبال عجيبي شد. اين همه مهر و محبتي که مردم نسبت به ايشان داشتند، به خاطر مهرباني، لطافت، اخلاص و عطوفت ايشان بود.

در شهرستان خوي به منزل دادستان آنجا و در اروميه به سپاه رفتيم و در همه جا همان سادهزيستي حاکم بود  سادهزيستي در خانه خودش، چه مهمان از شهرستان بيايد، چه از تهران، چه از خارج کشور، هيچ فرقي نميکرد. در منزل خودش يک سفره بيشتر باز نميکرد.

مسئولان رده اول کشور ميآمدند و دور همان سفرهاي مينشستند که ما مينشستيم. سفره دومي نداشت. مأموريتي هم به مشهدالرضا (ع) داشتيم که بيشتر علماي عظام حضور داشتند، از جمله شهيد آيتالله دستغيب، آيتالله سيد جواد خامنهاي - پدر مقام معظم رهبري، آقاي ميرزا جواد آقا تهراني، آقاي طبسي، آقاي شيرازي، همه اين بزرگواران پس از غبارروبي ضريح مطهر که مصادف شد با نماز وقت، متفقاً پشت سر آقا اقتدا کردند و نماز جماعت خواندند. آقا بين علما هم چنين جايگاهي داشتند.

در منزلشان چند نفر از بچههاي سپاه يا خارج از سپاه بودند. آنها همه بايد سر سفره ناهار يا شام ميآمدند تا آقا دست به ناهار ميبردند. غذاي منزلشان هميشه ساده و آبگوشت يا آش بود و هميشه خودشان کدوي آب پز ميخوردند.

حضور حاج آقا در تمام صحنههاي اجتماعي و سياسي شهر بدون کمترين تشريفاتي انجام ميشد. هميشه سر وقت در مجلس ختم شهدا بودند و به خانوادهشان دلداري ميدادند. همواره از مجروحان جنگي عيادت و به آنها رسيدگي ميکردند. اکيپهايي داشتند که شبانه ميرفتند و موادغذايي و ضروريات مستمندان را ميبردند و پشت درب منزل آنها ميگذاشتند. هيچکس هم نميدانست اين از طرف چه کسي آمده است.

هر وقت به جبهه اعزام داشتيم، هميشه و بدون هيچ عذري تشريف ميآوردند و در پادگان نظامي با تک تک برادرها روبوسي و براي تک تک آنها دعا ميکردند ارتباط نزديک با رزمندگان و با سپاه داشتند. خيلي مهربان و پدرانه نظارت ميکردند.

حتي پرسنل سپاه به صورت انفرادي مسائل خود را به ايشان ميگفتند و حاج آقا برايشان حل ميکرد. با اينکه خيلي رئوف و مهربان بودند، به موقعش خيلي هم قاطع بودند. مثلاً يادم هست در سال 58 موردي پيش آمد، شبانه با حضرت امام تلفني تماس گرفتند و از ايشان کسب مجوز و شوراي فرماندهي سپاه در آن زمان را منحل کردند و گفتند همه بروند دنبال کارشان. نميخواهيم. تا 6 ماه بعد از ستاد مرکزي آمدند و رسيدگي کردند و افراد تازهاي را آوردند.

در آن 6 ماه هم امور را با يک شوراي موقت که در رأس آن خود معظمٌله بودند، استاندار وقت، رئيس دادگاه انقلاب و سه نفر از سپاه اداره کردند.  سه نفراز سپاه سردار شهيد ياغچيان و شهيد حسين بهروزيه و حقير. کارهاي اجرايي سپاه به مسووليت بنده اجرا ميشد، اما شورا 6 نفر بود و حاج آقا در رأس آن بودند.

 

داستان نماز باران آيتالله مدني و بارش باران چه بود؟

 

يادم هست که اين آقايان تشريف آوردند، ولي از خاطرات آن روزها نکته خاصي يادم نيست، ولي موقعي که بنيصدر آمد، در آن فاصله در خدمت آقا نبودم، چون در دوران دفاع مقدس، رژيم بعث عراق از نظر تسليحاتي بيشتر به شوروي وابسته بود.

جنگ که آغاز شد، پيشبيني شد که از طرف شوروي هم تحريکاتي صورت بگيرد و به ما مأموريت دادند که در نوار مرزي دشت مغان، سيه رود و جلفا، بسيج عشايري را تشکيل بدهيم  با دوستان به آنجا رفتيم و از اينکه در خدمت آيتالله مدني باشيم، محروم شديم. از جمله مواردي که حاج آقا خيلي از سپاه پيگير بودند، يکي هم همين گزارشات نوار مرزي بود.

ما موظف بوديم هر 10 يا 15 روز يکبار که از بسيج عشاير دشت مغان به تبريز ميآمديم تا هم به سپاه گزارش بدهيم هم به شهيد مدني.  ما اين روال را هميشه انجام ميداديم. يک بار که از مغان به تبريز آمديم، امام جمعه قبلي آنجا که به رحمت خدا رفته، به ما گفت در تبريز به خدمت آيتالله مدني ميرويد، از قول من به ايشان بگوييد باران نباريده و همه محصولات سوختهاند و در دشت مغان اوضاع وخيم است.  البته در همه آذربايجانشرقي باران نيامده بود. آمديم و گزارشات را عرض کرديم و پيغام امام جمعه مغان را هم داديم. ايشان آه بغض آلودي از دل کشيد. در نماز جمعه، ايشان دعا کرد و با حال عجيبي از خدا باران خواست.  خدا شاهد است نماز جمعه تمام نشده، در تبريز و سراسر استان باران عجيبي آمد. با آن حال که ايشان دعا ميکرد، معلوم بود که چه اتفاقي خواهد افتاد. اين را ما به چشم ديديم.

 

سنگباران نمازگزاران توسط اعضاي خلق مسلمان

 

*فارس: از نمازهاي جمعه ايشان خاطرهاي يادتان هست؟

 

در خطبههاي نماز جمعه نهايت پايبندي ايشان به اسلام و انقلاب و امام مثالزدني است. زهد و تقوا و عرفان ايشان در همه خطبههايي که ميخواندند، موج ميزد.

هر يک از خطبههاي نماز جمعه ايشان واقعاً مجموعهاي از شجاعت و پايداري و تقواست که اگر مکتوب شود، مجموعه عظيمي خواهد بود و ميتوان روي نکته نکته حرفهاي ايشان بحث و بررسي کرد.

تک تک کلماتشان روي حساب و تحقيق بود. بحراني که از سوي حزب خلق مسلمان در تبريز پيش آمد، فتنه بزرگي بود که در آن به بحث قوميت، رنگ مذهبي داده بودند و شخصيتهاي مذهبي رهبري اين قضيه را پيگيري ميکردند. 

نماز جمعه در ميدان راهآهن برگزار ميشد و اينها کار را به جايي رساندند که جمعه شب، محراب را به آتش کشيدند، زن و مردهايي را که از نماز جمعه برميگشتند، با قمه و دشنه و چماق، زخمي ميکردند و آنها را سنگباران ميکردند، ولي حاج آقا همه را به صبر دعوت ميکرد.

در آن صحنه فتنه، ما از صبر و بصيرت و شجاعت حاج آقا درس گرفتيم. يادم هست قضيه که به اوج رسيد، در خيابان جمهوري اسلامي، بازار، يک دکه بليتفروشي بود. اين اشرار ميخواستند به آقا جسارت کنند و نهايتاً به اجبار حاج آقا را در آن دکه حبس کنند.

خدا شاهد است که ميآمدند و به روي آيتالله مدني آب دهان ميانداختند. حرفشان اين بود که شما بايد از اين جريان حمايت کرده و کساني را که با اين جريان برخورد ميکنند، محکوم کنيد.  حاج آقا هم با متانت و طمأنينه زياد پاسخ ميداد، پسرم! شما نميدانيد ريشه اين قضيه چيست. براي ما بسيار دشوار بود که سکوت کنيم، چون محافظ ايشان بوديم.

ادامه دارد

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.