اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

گفت‌وگويي خواندني با پسر امام جمعه شهيد تبريز؛

مهدي به تبريز نمي‌آيي!

- بخش اول

خبرگزاري فارس تبريز؛ کتايون حميدي: کلاس سوم ابتدايي بودم که براي اولين بار يک آقازاده در عمرم ديدم، هم کلاسي‌مان بود و در مدرسه چو انداخته بودند که ثمين يک آقازاده است و باباش از آن کله‌گنده‌هاست؛

مهدي به تبريز نمي‌آيي!

آن موقع بچه بودم و عقلام به اين جور چيزها قد نميداد تا بفهمم کلهگنده بودن به معناي بزرگ بودن کله نيست! به خاطر همين باباي ثمين از نظر من يک مرد با کله خيلي بزرگ بود و هِي با کله باباي خودم مقايسهاش ميکردم.

البته حتي معني آقازاده را هم نميدانستم و مدام روي سرم علامت سوال شکل ميگرفت که چرا به يک دختر ميگويند آقازاده؟ اما در اين ميان يک چيز را خيلي خوب ميديدم و ميفهميدم؛ آن هم سر و وضع شيک و پيک و لوازم تحريرهاي رنگارنگ و اکليلي و خوراکيهاي خوش رنگ و لعاب زنگ تفريح بين هر کلاس ثمين بود که از کيفاش در ميآورد؛ خداوکيلي خيلي قشنگ بودند، خيلي!

از رفتار معلم و مدير نسبت به ثمين هم نگويم که حسابي هوايش را داشتند! صندلي رديف اول براي او بود، نفر اول گروه سرود هم هميشه ثمين بود و معمولاً يک ربع مانده به زنگ آخر، ثمين شال و کلاه کرده و اجازه داشت تا کلاس را ترک کند؛ آخر راننده پدرش جلوي در منتظر بود و نميخواستند به شلوغي آخر زنگ و ترافيک سرويسها و بدو بدوهاي دانشآموزان به سمت درب مدرسه بخورند.

خلاصه اينکه ثمين فقط يک سال همکلاسي ما شد و سال بعدش را در يک شهر ديگر به مدرسه رفت ولي براي مني که الآن از آن روزها بيش از 20 سال گذشته است و حال ديگر به خوبي ميدانم آقازاده را در کشور به چه کساني ميگويند، ثمين شده بود سمبل آقازادگي.

بين خودمان هر چه بزرگتر ميشدم زياد از آقازادهها خوشم نميآمد و هر آقازادهاي را که ميديدم و يا اسماش را ميشنيدم، سريع ياد ثمين خودمان ميافتادم و ميگفتم حتما اين هم يک روز اسکيتهاي صورتي رنگ و براقاش را برده مدرسه و کل بچهها دورش حلقه زدند و او چند حرکت اسلالوم دوپا زده و همه ذوق مرگاش شدهاند.

روزها گذشت و گذشت و گذشت تا اينکه شدم يک خبرنگار! خدا خدا ميکردم تا يک آقازاده گيرم بيافتد و بنشانماش پاي صندلي داغ مصاحبه و با سوالهاي فشار بالاآور يقهاش را بگيرم و حتي دق و دليهايي که يک زمان ثمين به ما 9 سالههاي آن زمان داده بود را سر آن بنده خدا خالي کنم.

واقعيتاش را که بخواهيد به آرزويم رسيدم و در ادامه گفتوگو با يک آقازاده را خواهيد خواند ولي اين آقازاده با معني آقازادهاي که در ذهن من يا حتي خود شما نقش بسته است عرش تا فرش فرق دارد! يکي هست مثل خودمان، از جنس ما معموليها؛ مخلص کلام اين آقازاده واقعا يک آقازادهاس.

راستاش بارها ديده بودمش ولي هميشه خيلي دورتر از پدرش ميايستاد و همه فکر ميکرديم شايد يکي از اعضاي عليالبدل و شيفتي تيم حفاظت است؛ نه جلوي دوربين ميآمد و نه ميخواست خودي نشان
دهد!

شنيده بوديم حاج آقا يک پسر دارد ولي گمانمان به همه ميرفت جزء او؛ از بس خودي رفتار ميکرد که آن همه شباهت به پدرش را هم نميديدم تا اينکه «آتاي استان» شهيد شد؛ همه استان داشتند خون گريه ميکردند، همه رخت عزا بر تن کردند، همه يک صدا ميگفتند يتيم شديم و همه با بغض گلويشان فرياد ميزدند هارداسان پس حاج آقا؟ آخر حاج آقا پدر معنوي استانمان بود، به قول خودشان که ميگفت من امام همه هستم با هر تفکر و ذهنيتي، همه هم آمدند براي وداع با پدر.

اما جنس غم يکي آن وسط عجيب با بقيه فرق داشت، اين را ميشد از هر رفتارش ديد؛ از لحظهاي که رفت داخل قبر، از لحظهاي که خاک متبرک شده را از پدربزرگاش گرفت و ماليد به چهره پدر و از لحظهاي که بوسه آخر را بر پيشاني پدر زد و دستاش را بُرد زير گردن پدر و دعاي تلقيناش را داد! آري او آقازاده يک آقاي بزرگ بود، يگانه پسر امام از شنبه تا جمعهمان.

به چهلم «آتا استان» نزديک ميشويم همه همچنان رخت سياه بر تن داريم، هر روز بيشتر داريم به ژرف درد کلمه هارداسان حاج آقا پي ميبريم و من هر روز دارم يک روايت از آتا با زبان الکن خود مينويسم ولي اين روايت يکجور خاص دلنشين و خواندني است؛ از سختي راضي کردنشان براي مصاحبه و آمدن جلوي دوربين بگير تا ناگفتههاي پدر و پسري همه شيرين بود و شيرين بود شيرين و چه زيبا که راوي اين قصه من هستم؛ در ادامه بخوانيد از يک پدر و پسري قشنگ از زبان آقا سيد محمدمهدي آلهاشم.

 

روزي که تک پسر شهيد آلهاشم به دنيا آمد

 

بابا هميشه ميگفت محمدمهدي فرزند چهارم من است، حق هم داشتند، من به روايتي فرزند چهارم و به روايتي فرزند دوم هستم! آخر ما برادر و خواهر بزرگتر از خودم را در کودکي از دست داديم و بعدش خواهرم به دنيا آمد و 9 سال بعد هم من در 9 ارديبهشت سال 74 به دنيا آمدم به همين منظور هر وقت از بابا ميپرسيدند محمدمهدي چندمين فرزند است اين را ميگفت.

روزي که من به دنيا آمدم، همزمان با روز معارفه آقاي قوچاني هم بود و بابا براي معارفه او در آن جلسه حضور داشت، از اينرو امير اصغري زماني که من به دنيا آمدم در بيمارستان حاضر شده و وقتي به دنيا آمدم بلافاصله به جلسهاي که بابا در آن حضور داشت رفته و يک دستنوشت به بابا با اين متن داده است «محمدمهدي به دنيا آمد».

 

پسر يک پدر نظامي چگونه است؟

 

بابا يک فرد نظامي بود و عاشقانه کارش را دوست داشت و تعهد خاصي نسبت به کارش داشت، از اينرو اين ويژگي نظاميگريش در داخل خانه هم بود اما توام با محبت و صميميت و مهرباني. اصلا همه ميگويند پسرها ماماني هستند و دخترها بابايي! اما در خانواده ما من به شدت بابايي بودم و اين بابايي بودن و رابطه فراتر از پدر و پسري منجر شده بود تا بابا اختيارات زيادي در اختيار من بگذارد؛ در خيلي چيزها با هم مشورت ميکرديم، گپ ميزديم و بيشترين مسووليت خانواده را به من سپرده بود به طوريکه مديريت کارهاي خودش و خانوادهاش بر عهده من بود.

گاهي در برخي مسائل با بابا به اختلاف نظر ميرسيديم ولي 5 دقيقه بيشتر طول نميکشيد و بلافاصله بابا زنگ ميزد تا از دلام در بياورد؛ اين رويه شامل همه ميشد و بابا دلاش طاقت نميآورد که دل کسي ذرهاي از او برنجد.

 

پسري که در اکثر ماموريتها همراه پدر بود

 

تا قبل سال 93 که ازدواج کردم، تقريبا در همه ماموريتها همراه بابا بودم و به قول بابا که ميگفت خدمت سربازي دو سال است ولي محمدمهدي الآن سالهاست سربازي ميکند! دوست داشتم هر لحظه کنارش باشم و يادبگيرم! بابا سختيهاي زيادي کشيده بود ولي هيچ وقت دوست نداشت کسي سختي بکشد از اينرو منش پدرانه بابا در همه خانوادههاي ارتشي نيز حکمفرما بود و همه بابا را عين پدر خودشان ميديدند.

من آنقدر با بابا رفيق بودم که وقتي سال 91 مادرم به حج واجب رفت، من از دانشگاه يک ترم مرخصي گرفتم تا بابا تنها نباشد و تا لحظه آخر شهادتشان نيز همه کارهاي شخصيشان را من انجام ميدادم و به من ميسپرد.

 

سلام و عليک گرم با سربازها

 

بابا يک عادتي که داشت اين بود که همان شکلي که با يک فرمانده ارشد سلام و عليک ميکرد به همان شکل با يک سرباز صفر سلام و عليک کرده و تحويلاش ميگرفت! اصلا سرزدن به يگانها و ديدار با سربازها حالش را خوب ميکرد و اينکه وقتي براي بازديد به پادگاني ميخواست برود به هيچ وجه ساعت اعلام نميکرد و هميشه ميگفت آن سرباز جوان چه گناهي کرده است که از اول صبح بايد جلوي آفتاب منتظر باشد تا مراسم تشريفات را برگزار کنند.

 

فقط شام دور هم جمع ميشديم

 

بابا زماني که در ارتش جمهوري اسلامي ايران بود معمولا هميشه در  ماموريت بود و در روزهايي که در ماموريت نبود نيز از ساعت پنج و نيم، 6 صبح سرکار ميرفت تا 9، 10 شب و ما معمولا فقط يک وعده غذايي شام در کنار هم بوديم. البته آن زمان استراحت هم پرونده ميآورد و روي آنها کار ميکرد.

 

دوران مدرسه من

 

در دوران مدرسه نه شاگرد زرنگ بودم و نه شاگرد تنبل! رفتار آقازادهاي هم با من نداشتند زيرا بابا من را در مدرسه خارج از شهرک مخصوص نظاميان ثبتنام کرده بود و عين همه بچههاي ديگر به يک مدرسه خيلي معمولي ميرفتم!

بابا جزء شوراي اوليا و مربيان هم بود و در همه جلسات اوليا و مربيان شرکت ميکرد و حتي يادم است يکبار مديرمان به بابا گفته بود که حاج آقا من اصلا آدم مذهبي نيستم ولي همان مدير رفته رفته شيفته معرفت بابا شده بود و يکجوري مريد بابا بود ديگر.

 

بابا دوست داشت تا وارده حوزه شوم

 

هم بابا و هم پدربزرگم علاقه زيادي داشتند تا من به حوزه بروم ولي مسير من به يک شکل ديگر شد و در دانشگاه مهندسي معماري خواندم!

حتي بابا بزرگ در منزلشان يک کتابخانه بزرگ پُر از کتابهاي دين، حوزو، علمي و فلسفي است که هر وقت من به آنجا ميرفتم ميگفت همه اينها براي توست.

 

انتخاب اسم محمدمهدي براي من

 

اول اسم همهمان از پدربزرگ بگيريد تا خود بابا و عموها و عموزادهها همه يک محمد داريم ولي اينکه مهدي را چه کسي براي من انتخاب کرد، مربوط به خواب يکي از اقوام است که در خواب ديده پدر و مادرم صاحب يک فرزند پسر ميشوند و اسماش را ميگذارند «مهدي»؛ وقتي اين خواب را براي بابا تعريف ميکنند بابا ميگويد اسم پسرمان را ميگذاريم مهدي در حاليکه يک اسم ديگر براي من انتخاب کرده بودند.

 

سفرهاي خانوادگي

 

خيلي کم پيش ميآمد تا يک سفر خانوادگي با بابا برويم چون بابا هميشه مشغول کار بود و شايد فقط 28 صفر خانوادگي به مشهد ميرفتيم و در ساير موارد هم بابا ما را در مهمانسرا ميگذاشت و خودش به بازديد از پادگانها ميرفت و مدام در جلسات بود و شبها براي خواب به مهمانسرا ميآمد و وقتي هم ميگفتيم پس کجا بوديد بابا ميگفت من سرباز ولايت و مقام معظم رهبري هستم و نبايد از کارم غافل شوم.

 

خط قرمز بابا، بيتالمال

 

زندگي من و خواهرم در تهران بود ولي مامان هرجا که بابا بود، آنجا بود، از اينرو زماني که بابا به عنوان نماينده وليفقيه در آذربايجانشرقي انتخاب شد مامان هم با بابا به تبريز آمد و تنها مانده بود زيرا بابا خيلي سرشان شلوغ بود ولي همچنان حواساش به اين بود که مبادا کسي از نزديکاناش از بيتالمال استفاده کنند و حتي اگر مامان کاري داشت به هيچ وجه از ماشين بيت استفاده نميشد بلکه با خودروي شخصي خود بابا اين طرف و آن طرف ميرفت.

 

آقازادهاي که هيچ کار دولتي ندارد

 

بابا به هيچ وجه اجازه نميداد تا در هيچ کار دولتي بروم و معتقد بود که ميگويند از جايگاه پدر استفاده کردم و به اين مقطع رسيدم يک نمايندگي بيمه داشتيم و من از اين طريق گذران زندگي ميکنم.

 

مهدي به تبريز نميآيي!

 

همانطور که گفتم يک نمايندگي بيمه در تهران داشتيم که مسووليت اداره آن بر عهده من بود و وقتي بابا براي نمايندگي وليفقيه در آذربايجانشرقي مطرح شد بابا من را صدا زد و گفت من به تبريز ميروم و مبادا تو کار و زندگيات را رها کني و دنبال من بيايي؛ همان روال قبلي همچنان باقي ست.

مهدي جلوي دوربين نباش!

 

بابا هيچ علاقهاي نداشت تا کسي از اطرافياناش مطرح شود و وقتي من تبريز ميآمدم هميشه سعي داشتم تا مثل سابق زمان زيادي را با بابا سپري کنم ولي هر بار بابا تا دوربين ميديد و يا يک مسوول و فردي بلافاصله به من ميگفت برو عقب بايست و جلو دوربين نباش و اين کار ديگر عادت شده بود و من اتوماتيک هميشه عقب ميايستادم.

ادامه دارد

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.