شعر از نظامي گنجوي (شاعر جهاني ايران)
چو بر هستيِ تو منِ سستراي
بسي حجت انگيختم دلگشاي
تو نيز ار شود مهدِ من در نهفت
خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت
چنان گرم کن عزمِ رايم به تو
که خرّمدل آيم چو آيم به تو
همه همرهان تا به در با مناند
چو من رفتم اين دوستان دشمناند
اگر چشم و گوش است، اگر دست و پاي
ز من بازمانند يکيک به جاي
تويي آنکه تا من منم با مني
درين در مبادم تهيدامني
درين ره که سر بر دري ميزنم
به امّيدِ تاجي سري ميزنم
سري کان ندارم ازين در دريغ
به ار تاج بخشي بدان سر نه تيغ
به حکمي که آن در ازل راندهاي
نگردد قلم ز آنچه گرداندهاي
وليکن به خواهش من حکمکش
کنم زين سخنها دلِ خويش خوش
تو گفتي که هر کس در رنج و تاب
دعايي کند من کنم مستجاب
چو عاجز رهاننده دانم تو را
دراين عاجزي چون نخوانم تو را؟
بلي کار تو بنده پروردن است
مرا کار با بندگي کردن است
شکسته چنان گشتهام بلکه خُرد
که آباديام را همه باد برد
تويي کز شکستم رهايي دهي
وگر بشکني موميايي دهي
در اين نيمشب کز تو جويم پناه
به مهتاب فضلم برافروز راه
نگهدارم از رخنه رهزنان
مکن شاد بر من دلِ دشمنان
به شکرم رسان اوّل، آنگه به گنج
نخستم صبوري ده، آنگاه رنج
بلايي که باشم در آن ناصبور
ز من دور دار اي ز بيداد دور
گرَم در بلايي کني مبتلا
نخستم صبوري ده آنگه بلا
گرَم بشکني ور نهي در نَوَرد
کفي خاک خواهي ز من خواه گَرد
برون افتم از خود به پرکندگي
نيفتم برون با تو از بندگي
به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت
به هر جا که باشم خدا دانمت
قرار همه هست بر نيستي
تويي آنکه بر يک قرار ايستي
پژوهنده را ياوه زان شد کليد
کز اندازه خويشتن در تو ديد
کسي کز تو در تو نظاره کند
ورقهاي بيهوده پاره کند
نشايد تو را جز به تو يافتن
عنان بايد از هر دري تافتن
نظر تا بدين جاست منزلشناس
کزين بگذري در دل آيد هراس
سپردم به تو مايه خويش را
تو داني حساب کم و بيش را
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.