شعر از عباس جواهري رفيع
خدا در اوج شادي، گاه غم بخشيد انسان را
در آغوش بهار انداخت سرماي زمستان را
ميان تار و پود پيله ها پروانه خواهد شد
تحمل مي کند هر کس مصيبتهاي زندان را
تو نور آسمان هايي که «في قعرِ السُجون» هستي
خدا گاهي به چاهي مي سپارد ماهِ تابان را
چه اعجازيست پنهان در نگاه روشني بخشت؟
که تابانده به قلب «بُشرِ حافي» نور ايمان را
نگاه مهربانت آيه «والکاظمين الغيظ»
نشان دادي در اعمال خودت تفسير قرآن را
چه حالي داشت هارون آن زماني که به چشمش ديد
به راه آورده اعجاز کلام تو کنيزان را
پر و بال قنوتت را شکست اما نرنجيدي
نکردي از دعاي خويش محروم آن نگهبان را
کرامت را رساندي تا به سر حد خودش آري
نمک گيرِ خودت کردي تمام خاک ايران را
خودم را در حريم تو تصور ميکنم هربار
زيارت ميکنم شيراز را، قم را، خراسان را
يقين دارم شفاعت ميکني آن را که عمري داشت
به لب «يا حضرت معصومه» و «جانم رضا جان»را
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.