اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

ماجراي عالم بزرگي که در قبر زنده شد

وزي که به دنيا آمد چشم‌هايش شور عجيبي داشت. مثل خواهرها و برادرهايش نبود. نه زياد سر و صدا و گريه مي‌کرد و نه حتي بي‌خود و بي‌جهت مي‌خنديد.

ماجراي عالم بزرگي که در قبر زنده شد

اصلا از همان اولِ بسم الله، گربه اهل خانه را دم حجله کشته بود و با زبان بيزباني بهشان فهمانده بود که الکي وقتش را نگيرند چون انگار به دنيا آمده تا کارهاي بزرگي کند! به خاطر همين، پدرش سليقه به خرج داد و اسمش را گذاشت «فضل»؛ به معناي کمال و برتري و دانش؛ «فضل ابن الحسن الطبرسي».

حالا من در يک هزار و چهارصد و دو هجري شمسي روبهروي مزار همان فضلِ پانصد و چند سالِ پيشِ هجري قمري ايستادهام. فضلي که بعدها لقبش ميشود «امين الإسلام» و شاگردان، صدايش ميزنند «شيخِ طبرسي». از همان دانشمندهاي رگ و ريشهدار که چون منِ يک لا قبايي در برابرش از هيچ هم کمتريم.

 

آدمهاي بزرگ هميشه زندهاند

دستپاچه کفشهايم را درميآورم و براي داخل شدن آب دهنم را قورت ميدهم. دست خودم نيست. ميخواهم مُرده فرضاش کنم اما آدمهاي بزرگ هميشه برايم زندهاند و به حساب احياء با آنها حال و احوال ميگويم نه اموات. اصلا مگر ميتوان شيخي را که مريدانش از هجري قمري تا هجري شمسي کشيده شدهاند مُرده فرض کرد؟ حالا گيرم من بميرم. خيلي کسي يادم بماند تا چند سال است مگر؟ اما شيخ توفير دارد با ما. هنوز زنده است. درِ خانه مزارش باز است. و هنوز ميآيند آدمهايي از همه جاي جهان، تا از محضرش کسب فيض کنند و دست پُر برگردند به وطنهايشان.

مؤدبانه مينشينم کنار مزار شيخ. سلام ميدهم و چند بيتي شعر ميخوانم. اتفاقا به عربي. خواندهام که شيخ شيفته ادبيات و کلمات عربي بود و آنها را خيلي شيوا و روان بيان ميکرد. با خودم فکر ميکنم اگر بداند من هم ديوانه ادبيات عربم تحويلم ميگيرد و اينطور حتما ميروم در جرگه شاگردان شيخ. حالا نه از آن رديفِ اولهاي نمره بيستِ باز هم هجري قمري، اما از پاس شدههاي با تک مادهي در به درِ هجري شمسي که ميشود حسابم کرد؛ از همانها که تا نمرهشان را از استاد نگيرند ولکنِ اصرار نيستند و ده برايشان ده است ديگر!

 

راز عطر حرم

چند طلبه جوان دفتر و کتاب باز کردهاند بالاي سر شيخ و به رسم حوزههاي قديم، مباحثه ميکنند. اين از فقه احکام بانکي و بانکداري اسلامي ميگويد و آن يکي با طعنه، از سود کلان وامهايي که بين آنها و ربا هيچ فرقي نيست! بحثشان بالا گرفته و سر شيخ را خوردهاند. پکر ميشوم. انگار نه انگار که من هم اين همه راه را از اهواز تا مشهد کوبيدهام که از بست شيخ طبرسي بيايم حرم و در اين اتاق چهارگوش زيبا، چند سوالي از محضر شيخ بپرسم و التماس دعا بگيرم براي عاقبت بخيري.

قيل و قالشان بلندتر ميشود. تکيه ميزنم به ديوار کتابخانه تا حمد و قل هو اللهي بخوانم براي شيخ. ميهماني که دست خالي نميشود. آن هم به ميزباني شيخي که آدمهاي در طلبِ دانش را از جانش هم عزيزتر ميداشت. اي کاش ميدانست که چقدر دوست دارم مثل او براي هميشه مشهدي باشم! اصلا خاک اين ولايت رازي دارد که قلم راه بنداز است. کافيست دو دقيقه عطر حرم بو بکشي. مينويسي و مينويسي و کلماتت ته که نميگيرد هيچ، تازه ميجوشد هم.

 

شيخي با هفتصد مدرک

شيخ هم مثل من اهل مشهد نبود اما تقدير، مشهدياش کرد. آمد که درس دين بخوانَد و تا آخر عمر، گرفتار عشق ابالحسن، علي بن موسي الرضا (ع) شد. ميگفتند ادبيات عرب، ميخواند. ميگفتند فقه و اصول، ميخواند. هر چه ميگفتند ميخواند و تازه تشنهتر هم ميشد. ميگويند افتاده بود پي رشتههاي جبر و حساب و رياضيات. آن موقع که کسي اينها را نميخواند. اصلا نميفهميد. اما شيخ کاري به کار کسي نداشت. راه خودش را ميرفت. همان راهي که به حساب فرهنگ هجري قمري، فضل بن الحسن الطبرسي را ميکند شيخِ طبرسي و به حساب هجري شمسي از او دانشمندي ميسازد با هفتصد تا مدرک کارشناسي و کارشناسي ارشد و دکتري در همه رشتهها؛ از انساني و پزشکي بگير تا رياضي و فني و مهندسي!

اما اصل ماجراي شيخ از جاي ديگري رقم ميخورَد. از قبر! و همان روزي که در گور زنده ميشود! سن و سالي نداشته اما يکهو قلبش از کار ميافتد. فقط براي چند ثانيه. از هوش رفتنِ شيخ همانا و حساب را بر مرگ ايشان گذاشتن همان. آن موقع که کسي نميدانست سکته قلبي يعني چه. فکر ميکردند شيخ براي هميشه رفته. پس انا لله و انا اليه راجعون!

 

شيخِ زنده به گور

فکرش هم وحشتناک است که در قبر به هوش بيايي اما گاهي تقدير طوري رقم ميخورَد که تو طور ديگري جز آنچه بودي يا حتي بهتر از آنچه هستي، رقم بخوري! و شيخ، از اين قاعده مستثني نبود. او از هوش رفته بود تا در قبر به هوش بيايد و نذري کند که عظمت و شيريني برکتش هنوز از سر و دهان دنيا و اهلش نيفتاده. آن روز، شيخ را غسل و کفن ميکنند و به خاک ميسپارند و عزادارانِ فراقش برميگردند خانههايشان. اما در کمتر از چند دقيقه شيخ به هوش ميآيد و خودش را کفنپيچ در قبري تنگ ميبيند. اينجاست که اولين دستاويز غرق شدهها به خاطر ميآيد؛ يعني خداوندي که زنده ميکند و ميميرانَد و کن فيکون مي‌‌سازد در لحظاتِ غيرممکنها.

شيخ آشفته ميشود. بر خودش ميلرزد. و به ناگاه، ياد خداوند تمام جانش را روشن ميکند و با نذري اينچنين، بين خود و خداي خودش عهد ميبندد که اگر از بلاي اين قبر رهايي يابد، کتابي در تفسير کلام الله بنويسد.

 

کفن دزدي که منجي شد

شيخ چشمهايش را در انتظار معجزه ميبندد که کم کم روزنهي نوري از پايين پايش بزرگ و بزرگتر ميشود تا جايي که سايه يک مرد را بالاي سرش ميبيند. مرد دست دراز ميکند و شيخ دستش را ميگيرد: «تو فرشتهاي يا انسان؟» مرد که کفندزد از آب درآمده و در آن لحظه، وسيله معجزه خداست براي نجات شيخ طبرسي، از ترس پس ميافتد. شيخ دلدارياش ميدهد. با او حرف ميزند. قصه را برايش ميگويد و کفندزد آرام ميشود. اما از بهت، لام تا کام چيزي نميگويد و تنها با دستهايي که به رعشه افتاده، شيخ را روي کولش ميگذارد و او را ميبرد خانه. شيخ هم به شکرانه نجات از آن ظلمات، هدايايي را به کفندزدِ توبهکار ميبخشد و از همان شب براي نوشتن بزرگترين کتاب تفسير جهان اسلام، بسم الله ميگويد.

 

قفسه کتابهاي شيخ

ميايستم روبهروي قفسه کتابهاي شيخ. يک انسان چقدر بايد اراده داشته باشد که اين همه کتاب را با نور شمع و روي پوست و با ني بنويسد؟ مگر يک انسان چقدر جان دارد توي انگشتهاي دستش که بنويسد و کم نياورد از ظلم روزگار؟ که بنويسد و دلزده نشود؟

از بهانههاي خودم براي ننوشتن خندهام ميگيرد: لپتاپ نو ميخواهم. کيبورد جديد. اگر آن کتاب را بخوانم تازه ميتوانم بنويسم. نور اتاق توي ذوقم ميزند. ميز تحرير بزرگتر بايد بگيرم. سر و صدا نکنيد. با من حرف نزنيد! و هزار تا خط و نشان کشيدنِ ديگر تنها براي نوشتن دو خط! و حالا روزگار، منِ رو سياهِ بدقلقِ پرادعا را کشانده اين گوشه از حرم، تا کتابهاي شيخِ طبرسي را ببينم و از خودم شرمم بگيرد. فضل بن الحسن الطبرسي با هيچ امکاناتي اين همه کتاب نوشته و من با اين همه امکانات، هنوز اندر خم يک کوچه که هيچ، حتي سر کوچه ادبيات و عرفان هم نيستم.

 

امام المفسران

شيخ، کتاب تفسير مجمع البيانش را در مدت هفت سال و با اقتباس از تفسير التبيانِ شيخِ طوسي مينويسد. با فکري باز و نگاهي بلند. و بيست و پنج سال از بهترين روزهاي عمر مبارکش را به ميزباني سادات سبزوار، استادي ميکند در مدرسه علميهاي که خودِ او ميشود استاد و پناه تمام جويندگان علم از سراسر ايران. شيخ، نه متحجر است و نه متعصب. ياد ميدهد و ياد ميگيرد تا آخرين لحظات عمر. و دوست ميدارد و دشمن ميدانند ايشان را، آن طائفهاي که از انسانيت بويي نبردهاند. شيخ از خواندن ميگويد. از نوشتن. از انسان بودن. از رشد کردن. شيخ به مشهديها ياد ميدهد که چطور پيلههاي منيتهايشان را با قدرت دانش و ايمان بشکافند و دور حرم شاه خراسان، پروانه شوند. شيخ، ميخواهد انسان بسازد. و اينگونه در مقدمه کتابش به يادگار برايمان مينويسد:

«آستين همت بالا زدم و نهايت جد و جهد را به کار بستم و ديدار بيدار داشتم و انديشه به زحمت افکندم و بسيار تفکر کردم و تفاسير گوناگون را پيش رو نهادم و از خداوند سبحان توفيق و تيسير طلبيدم و نگارش کتابي را آغاز کردم که در نهايت فشردگي و پيراستگي و حسن نظم و ترتيب است و حاوي انواع و اقسام دانش تفسير است و درّ و گوهرهايي اعم از علم قرائت، اعراب و لغت، پيچيدگي و مشکلات، معاني و جوانب، نزول و اخبار، قصص و آثار، حدود و احکام و حلال و حرام دربردارد و از خدشههايي که مبطلان آن مطرح کردهاند سخن گفته و سخني را آوردهام که تنها اصحاب ما رضي الله عنهم متعرض آن شدهاند و استدلالات بسياري را در صحت اعتقادات خود اعم از اصول و فروع و معقول و منقول به گونهاي معتدل و مختصر و بالاتر از ايجاز و پايينتر از تفصيل دربردارد؛ زيرا انديشههاي عصر حاضر تاب تحمل سنگيني فراوان ندارد و از تلاش در ميادين مسابقات بزرگ ناتوان است زيرا از علما تنها نامي مانده و از علوم تنها رمقي».

 

شيخِ شهيد

و آخرين جمله گران ميآيد بر کساني که از دين جز ظاهرش و از دنيا جز شهوتهايش را نميپسندند و شيخ را پس از هشتاد سال زندگيِ سراسر در جستوجوي دانش و ايمان، شبانگاه و در نهم ذي الحجه سال 548 قمري، چون مولايش ابالحسن علي بن موسي الرضا (ع) مسموم ميکنند و ايشان براي هميشه در حرم شاه خراسان آرام ميگيرد به خوابي شيرين و ابدي.

جلد سوم کتاب تفسير مجمع البيانِ شيخ طبرسي را ميبندم و به همهمه مادرها زل ميزنم. چند پسر بچه براي کلاس تفسير قرآن آمدهاند. به رديف و روبهروي مزار شيخ نشستهاند براي کلاس قرآن. لپهاي تپلشان گل انداخته و با زبان بچهگانهشان ترتيل ميخوانند. شيرين و لطيف و با ايمان. دور مزار شيخ کمي خلوتتر شده. جلو ميروم. عباکشان. مينشينم کنارش و سرم را روي سنگ مزار قديمياش ميگذارم: «ممنونم يا حضرت شيخ که در زماني که از علما تنها نامي مانده بود و از علوم تنها رمقي، با دستاني خالي به پا خواستي و گنجينهاي از دانش را برايمان به يادگار جا گذاشتي. ما هجريهاي شمسيِ ناسپاس کجا و رسيدن اين ميراث گرانبها از شما مردان هجري قمري به دستان ما کجا؟ اما خواستهاي دارم شيخ. محتاجم به دعا. محتاجيم به دعا. شما دعا کن که ما هم گوشهاي از کار را بگيريم و ميراثي به يادگار بگذاريم براي هجريهاي بعد از خودمان. برايم دعا ميکني شيخ؟ براي ما دعا ميکني آقا؟!»

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.