اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

شهيد «آل‌هاشم» و جواب پيامکي که به يک دانش آموز داد

- بخش دوم

سربازي که هر جمعه ساعت 11 به حاج آقا زنگ مي‌زد

شهيد «آل‌هاشم» و جواب پيامکي که به يک دانش آموز داد

هر جمعه ساعت 11 يکي به حاج آقا زنگ ميزد و حاج آقا هم اگر وسط جلسه بود و يا ماموريت حتما به آن تلفن جواب ميداد که بله فهميدم ساعت 11 است و قطع ميکرد! يک روز از حاج آقا پرسيديم حاج آقا اين کي هست که هر جمعه راس ساعت 11 به شما زنگ ميزند؟ حاج آقا خنديد:«اين يکي از سربازهاي من است که 20 سال پيش سربازم بود و عادت دارد تا هميشه راس ساعت 11 به من زنگ بزند و حالم را جويا شود و ديگر اين کارش به عادت تبديل شده است».

 

نامه يک کودک و درخواست دوچرخه

نامههاي زيادي به بيت امام جمعه ميآمد و حاج آقا تک به تکشان را خودش ميخواند و دستور رسيدگي ميداد! يکبار يک نامه از طرف يک کودک دريافت کرديم که در آن نوشته بود که حاج آقا ميشود براي من يک دوچرخه بخريد؟ حاج آقا تا نامه را خواند بلافاصله دستور داد تا يک دوچرخه براي آن کودک بخرند و به آدرسي که نوشتهاند ارسال کنند.

 

وقتي حاج آقا برايمان ريواس و لواشک خريد

حاج آقا آلهاشم در کنار همه رفتار و منش منحصربفرد خود يک ويژگي ديگر هم داشت که همه در کنارش احساس راحتي ميکردند يعني وقتي ماموريت ميرفتيم انگار نه انگار که او مدير و مسوول است و ما کارکناناش! بارها در مسير ماموريت نگه داشته و خودش ماشين را رانده بود و بارها از وسط راه برايمان ريواس و ميوه و لواشک خريده بود.

روستاي پشتو

بعد از بازديد از روستاي بسيار محروم پشتو حاج آقا خيلي ناراحت بود، مدام ميگفت چرا بايد در حوزه فعاليتي من روستايي باشد که در اين شرايط وخيم زندگي باشند از اينرو همه فکر و ذهناش را گذاشت تا آن روستا سروسامان بگيرد و آخر سر هم ديديد که آن روستا يک رونقي گرفت و واقعا من شادي را از چشمهاي حاج آقا ميخواندم.

 

آلهاشم در ميانه زلزله ميانه

وقتي خبر زلزله به ورنکش آمد به همراه حاج آقا شبانه به سمت روستاي ورنکش رفتيم! حاج آقا شلوارش را تا کرد و در ميان گل و خرابيها در حال امداد و نجات بود و حتي چند روز بعد که شب يلدا بود و معمولا حاج اقا اين روز را به شيرخوارگاه و گلزار شهدا ميرفت تصميم گرفت تا هندوانه بخرد و به منطقه زلزلهزده ورنکش برود و با دست خودش به زلزلهزدگان هندوانه ميداد و يلدا را تبريک ميگفت.

 

آيتالله آلهاشم و خبرگزاري فارس

حاج آقا اهالي رسانه را به خوبي ميشناخت! درواقع اهالي فرهنگ و هنر را ميشناخت و احترام ويژهاي ميگذاشت ولي خبرگزاري فارس را به جهت اخبار موثق دوست داشت و مدام ذکر و خيرش را ميکرد که هر هفته اين خبرگزاري به صورت کامل خطبهها را مينويسد و اين اقدام خبرگزاري فارس که بعد از گذشت 40 روز همچنان دارد از حاج آقا و منش او ميگويد يک کار بسيار خوبي است و قطعا نسل آينده با خواندن اين مطالب خواهند ديد که آلهاشم چه فرشتهاي بود.

 

عقد دخترم

متولد سال 1356 هستم و سال 80 ازدواج کردم و ثمره اين ازدواج سه دختر است! دختر بزرگم اخيرا ازدواج کرده است که اين ازدواج نيز با صلاح و مشورت با حاج آقا انجام گرفت! حاج آقا گفت عقد دخترت را خودم ميخوانم و من هم خيلي خوشحال شدم و گفتم پس به بيت ميآييم ولي حاج آقا گفت نه مراسم را بر هم نزنيد و جابهجا نشويد من به خانهتان ميآيم و عقد را ميخوانم.

 

مگر تو به سن تکليف رسيدهاي؟

دو تا دختر آخري را مدام به بيت ميآوردم و حاج آقا هم آنها را خوب ميشناخت و هميشه حالشان را ميپرسيد يک روز که ريحانه دختر وسطيام به سن تکليف رسيده بود  براي کسب دعاي عاقبت به خيري به بيت بردم؛ حاج آقا طبق روال هميشه تا وارد اتاق شد با بچهها دست داد و با ريحانه هم دست داد! کمي نشسته بوديم که من دليل حضورمان را گفتم و حاج آقا يکهو گفت: «اي واي، اين بچه به سن تکليف رسيده و من باهاش دست دادم»؛ ريحانه هم خنديد و گفت اشکالي ندارد حاج آقا، يکبار گناه ندارد؛ حاج آقا با اين حرف ريحانه آنقدر خنديد و بعدها هم ميگفت عيبي ندارد حاج احمد، به قول دخترت يکبار اشکالي ندارد.

شام منزل ما

حاج آقا چند دفعهاي به خانه ما آمده بودند و بسيار حساس به وليمه ازدواج، حج و فرزند و خريد خانه داشت، ما هم يک دفعه که خانهمان را عوض کرده بوديم حاج آقا را شام به خانه دعوت کرديم و او هم با کمال ميل قبول کرد و آمد

 

نانوايي که حاج آقا را نميشناخت

يکبار حاج آقا براي خريد نان جلوي يک نانوايي نگه داشت و رفت نان بخرد، نانوا هم اصلا حاج آقا را نشناخت و مشغول کارش بود! اما يک لحظه يکي از مشتريها تا چشماش به حاج آقا افتاد فرياد زد: واي حاج آقا آلهاشم! مدام به نانوا ميگفت نشناختي؟ امام جمعهمان است ديگر! همان لحظه خبر در محله پيچيد و يکهو ديديم يک صافکار با دستهاي سياه و آچار به دست به طرف حاج آقا ميدود! خيلي نگران شديم که نکند يک کاري بکند ولي حاج آقا با لبخند داشت نگاهش ميکرد و آن صافکار حاج آقا را بغل کرد و آنقدري گريه کرد و هي ميگفت حاج آقا در خانه ما فقط حرف شماست.

 

ساعت 12 شب و خوابگاه دانشجويي

حاج آقا ارتباط ويژهاي با نسل جوان داشت و مدام از خوابگاههاي دانشجويي بازديد ميکرد و ساعتها کنار بچهها مينشست و از غذايي که آنها ميپختند ميخورد! يک بار پس از يک روز کاري بسيار فشرده که ساعت هم تقريبا يازده و نيم شب بود و ديگر هيچکداممان نا و توان نداشتيم که يکهو حاج آقا گفت: «برويم به خوابگاه دانشگاه تبريز»، کمي طول کشيد تا با حراست هماهنگ شويم و به خوابگاه برويم! بچهها با شلوارک و رکابي داشتند در سالن قدم ميزدند که يکهو چشمشان به حاج آقا افتاد! همهمه به راه شد و در عض 5 دقيقه کل خوابگاه از خواب بيدار شد و با لباس شسته و رفته آمدند پيش حاج آقا! اين بازديد تا ساعت دو نيم شب طول کشيد و وقتي داشتيم برميکشتيم بچهها گلايه داشتند که چرا زود ميرويد؟.

 

مشکل غذاي دانشگاه فرهنگيان

يکبار به صورت سرزده به دانشگاه فرهنگيان رفتيم و حاج آقا به سلف سرويس رفت تا با دانشجويان هم صحبت شود! بچهها از شرايط غذاي دانشگاه گلايه زيادي داشتند و بايد براي تهيه يک غذا در آن زمستان سرد ساعتها در بيرون از محوطه صف ميايستادند؛ حاج آقا هم در صف ايستاد تا از غذاي دانشجويان بخورد، مدام مسوولان دانشگاه آمدند که حاج آقا را جلوتر ببرند ولي او قبول کرد و گفت در صف ميايستم! خلاصه در همان مدتي که در صف ايستاده بود پيگير وضعيت سلف سرويس دانشگاه فرهنگيان شد و وقتي غذايش را تحويل گرفت به همه بچهها خبر داد که مشکل حل شد و واقعا هم بعد مدتي که به بازديد رفتيم، مشکل حل شده بود و يک سالن بزرگ براي سلف سرويس اختصاص داده بودند.

 

پول بليط تئاتر و سينما را ميداد

حاج آقا براي بررسي محتواي تئاتر و فيلمها و پيشنهاد آنها به مردم من را مامور ميکرد تا بروم و تماشا کنم و بعضي وقتها هم خودش ميرفت و هر موقع من را ميفرستاد، پولاش را ميداد و تاکيد ميکرد حتما بليط بخر.

 

علاقه آيتالله آلهاشم به رهبر معظم انقلاب

حاج آقا يک علاقه وصفنشدني به رهبر معظم انقلاب داشت و در هر ديدار که قرار بود حاج آقا در مقابل رهبري صحبت کند، متن سخنراني را تمرين ميکردند و هربار چنان با شور حرف ميزدند که انگار هر بار در محضر رهبري ايستاده و دارند سخنراني ميکنند! البته رهبر معظم انقلاب هم به آيتالله آلهاشم علاقه داشتند که بعد از شهادت اين علاقه و محبت خودشان را در سخنرانيهايشان نشان دادند.

 

نظم در زمان و نوع پذيرايي در مراسم

حاج آقا چندين خط قرمز داشتند و به هيچ وجه از آنها عدول نميکرد يکي از اين خطوط قرمز نظم در برگزاري مراسم بود يعني اگر جلسهاي مقرر ميشد تا ساعت 8 صبح برگزار شود بايد 8 صبح برگزار ميشود و يکي هم نوع پذيرايي بود يعني هرجا ميرفتيم و حاج آقا ميديد پذيرايي غيرمتعارف و عجيب و غريب ميشود اعتراض ميکرد و همچنين به هيچ مراسمي که در تالار و هتل و رستوران برگزار ميشد نميرفت و فقط يکبار يک دعوت رستوران را قبول کرد که بهشان گفتند همه ميهمانان کارگر هستند و حاج آقا هم قبول کرد و رفت در بين کارگران نشست و ناهار خورد.

 

لغو جلسه حساس براي نماز ميت پدر شهيد

يکبار حاج آقا را از چند هفته قبل براي يک مراسم بسيار مهم به منطقه آزاد ارس دعوت کرده بودند و ما همه برنامهها را لغو ميکرديم تا به آن جلسه برسيم! شب قبل جلسه يک جانباز به من پيام داد و گفت که پدرمان که پدر شهيد فلاني است امشب به رحمت خدا رفته و ميخواستيم اگر امکانش باشد نمازش را حاج آقا بخواند! گفتم والله حاج آقا يک جلسه مهمي دارد و ما صبح بايد در منطقه آزاد ارس باشيم ولي باز من به حاج آقا ميگويم! همين که به حاج آقا گفتم گفت جلسه فردا را لغو کنيد و بگوييد آلهاشم نميتواند بيايد و فردا من براي اقامه نماز آن پدر شهيد ميروم.

 

باريکالله آلهاشم

حاج آقا حس ششم بسيار قوي داشت، مثلا يک جايي دعوت ميشديم حاج آقا ميگفت اينها براي فلان دليل از ما خواستند تا آنجا برويم يا مثلا فلاني اين نيت را دارد و هر وقت هم که حرفشان درست از آب در ميآمد با خنده ميگفت: باريکالله آلهاشم، گفته بوديها.

 

رسالت يک روحاني همين است

در مساجد نماز اقامه ميکرد، پيام تسليت ميفرستاد، به مراسم ختم ميرفت، عقد ميخواند، اذان در گوش نوزادان ميخواند، در ميان مردم بود با مردم بود و معتقد بود رسالت يک روحاني همينهاست.

 

الله الله الله، اخلاص اخلاص اخلاص

اگر بگويم آروزي هر روز آيتالله آلهاشم شهادت بود اغراق نکردهام، مدام ميگفت تا الآن سه امام جمعه سيد در استان داشتيم که دوتا از آنها شهيد شده و انشااله شهادت بعدي قسمت خودم است. تکيه کلام هميشگي حاج آقا هم هميشه اين بود: الله، الله، الله، اخلاص، اخلاص، اخلاص.

 

آخرين ديدار

شنبه داشتيم از اهر برميگشتيم حدودا ساعت 10 و نيم شب بود که يک پوستر از هيات عزاداري در شنب غازان به دستمان رسيد، روي بنر به احترام  نام حاج آقا هم نوشته شده بود در حاليکه اصلا حاج آقا خبر نداشت خلاصه حاج آقا گفت برويم به اين هيات! گفتم حاج آقا اسم شما را همين طوري براي احترام نوشتند، حاج آقا گفت چه اشکالي دارد حتما دعوتنامه من هم اين شکلي بود! خلاصه داخل هيات رفتيم و براي حاج آقا صندلي آوردند تا در سردست مجلس بنشيند ولي حاج آقا رفت و در گوشهاي از هيات در زمين نشست! مداح داشت مداحي ميکرد و من يک لحظه سرم را چرخاندم و ديدم اصلا حاج آقا در حال خود نيست و دارد به پهناي صورت اشک ميريزد.

 

روز شهادت

آن روز سختترين روز زندگيمان بود، ساعت 10:30 صبح حاج آقا تماس گرفت و باز هم پشت تلفن پيگير يک کاري بود، قبل آن بهشان گفته بوديم به خاطر شرايط جسماني بهتر است در اين سفر نيم روزه آقاي رئيس جمهور را همراهي نکنند  و همين که از فرودگاه به استقبال رفتند کافي است ولي حاج آقا گفت نه کار مناسبي نيست و آقاي رئيس جمهور ميهمان ماست و بايد تا آخر باشم.

خلاصه حوالي ظهر بود که خبر رسيد يکي از بالگردها با مشکل روبرو شده است، هر ثانيه که ميگذشت خبرهاي جديدي ميشنيديم، گاهي اميد در دلمان روشن ميشد که حاج آقا حالشان خوب است و گاهي همه اين اميدها در دلمان خاموش ميشد و آخر سر هم خبر تائيد شد.

 

روزهاي بدون حاج آقا آلهاشم

چطور بگويم، انگار يک دستي روي گلويم است و هر چه توان دارد فشار ميدهد! تنها راه تسکيل قلبم همان زيارت مزار حاج آقا است! حاج آقا عجيب در دل هر رهگذري خانه کرده است و اين تنها مختص حال و روز ما اهالي بيت نيست، شما فکرش را بکنيد چند روز پيش به مزار حاج آقا رفتم و ديدم يک جوان با بدني پُر از خالکوبي دست به سينه کنار قبر حاج آقا نشسته و دارد اشک ميريزد! ته دلم گفتم حاج آقا واقعا شما امام جمعه همه بوديد.

هنوز که هنوز است باورم نشده است که حاج آقا ديگر نيست! هر لحظه حس ميکنم حاج آقا الآن از اين در وارد ميشود و ميگويد سلام عليکم.

منبع: خبرگزاري فارس

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.