اسماعيل وکيلزاده: دفاع مقدس هشت ساله مردم انقلابي ايران اسلامي در مقابل دشمنان اسلام بدون شک نقطه عطفي در تاريخ و تمدن طولاني اين کشور است. دوراني که به عنوان برگي زرين و درخشان در تاريخ کهن اين سرزمين براي هميشه، ايام خواهد درخشيد.
مردان و زنان مسلمان اين سرزمين با استقامت بينظير خود نشان دادند که ميتوان با توکل به خداوند متعال و توسل به ائمه معصومين (عليهم السلام) و اطاعت از ولي فقيه زمان خود در مقابل اهريمنان شرق و غرب، جانانه ايستاد و پيروزي و نصرت الهي را در آغوش کشيد.
نقش بيبديل واقعه عاشوراي حسيني و درس آموزي مردم اين سرزمين از اين تابلوي زيباي ايثار و شهادت، چنان واضح و مبرهن است که هيچ ناظر منصفي را توان انکار و کم رنگ جلوه دادن آن نيست.
درسي که مردان اين سرزمين را به مرداني پولادين مبدل ساخت اين است که، شهادت در راه اسلام از منظرشان شيرين تر از عسل بود.
بديهي است، رسيدن به اين مقام شامخ، در غياب نقش بارزي که شاعران و ذاکران و مداحان اهل بيت عصمت و طهارت در دوران هشت ساله دفاع مقدس ايفا کردند.
هيچ شب عملياتي نبود که رزمندگان اسلام با نوحههاي ذاکران اهل بيت (عليهم السلام) که اکثر آنها نيز رزمنده بودند دل هاي خود را صفا نداده باشند.
سخن از مرثيه سراياني است که ذکر مصيبت حضرت سيدالشهدا (عليه السلام را نه يک شغل بلکه وسيلهاي براي بخشش معاصي و رسيدن به جايگاه قرب الهي ميدانستند.
قصد داريم به مناسبت عاشوراي حسيني هر روز يکي از زندگينامه نوحه خوانهاي شهيد لشکر 31 عاشورا را در دفاع مقدس برشي از کتاب حنجرههاي زخمي است را با هم مرور کنيم.
شهيد حجت ايرانيفر
ششم مرداد 1341 در اردبيل در خانوادهاي مذهبي و عاشق سيدالشهدا (ع) فرزندي به دنيا آمد که نامش را حجت ناميدند. وي دوران ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت به اتمام رساند. در سنين نوجواني در اکثر تظاهرات مردم، عليه ظلم پهلوي حضور داشت. وقتي انقلاب اسلامي پيروز شد به عضويت حزب جمهوري اسلامي اردبيل در آمد و يکي از اعضاي فعال آن به شمار مي رفت و همواره در دروس آيتالله قاضيپور شرکت مي کرد.
در سال 1359 در محلهي زينال اردبيل انجمن اسلامي و پايگاه مقاومت بسيج را تشکيل داد. وقتي جنگ شروع شد پدرش همراه گروهي در اطراف روستاي «نيار» آموزش نظامي ديدند و 5 ماه بعد از آغاز جنگ تحميلي عازم جبهه جنوب گرديد. پس از چند ماه به اردبيل بازگشت و مدتي بعد حجت را بههمراه خود به کردستان برد و در مقابل حزب دمکرات و ضدانقلابيون سازمان يافتند. حجت که جواني نازنين بود در ژاندارمري پيرانشهر به نگهباني ميپرداخت و اينطور بود که پاي وي به جبهه باز شد.
عاشق درس طلبگي بود. مادرش مي گويد: «روزي به بازار رفت و براي خودش عبا و عمامه خريد و به منزل برگشت. به پدرش گفت، اگر اجازه بدهي، مي خواهم عازم شهر مقدس قم شوم تا در حوزهي علميه درس بخوانم. پدرش گفت: به شرطي که مثل آيت ا... مشکيني بشوي، آنوقت مخارجت را تأمين مي کنم. حجت گفت: سعي ميکنم تا شما را رو سفيد کنم.»
***نوحهخوان و طلبه
دوستانش با رفتن ايشان به قم ناراحت بودند ولي حجت مصمم براي رفتن بود. دروس حوزه را با شوق و علاقه مي خواند و دست خط خوش و صداي خوب و دلربايش زبانزد دوستان بود.
وقتي حضرت امامخميني(ره) رفتن به جبهه را واجب کفايي اعلام فرمودند، عازم جبهه شد و در چندين عمليات شرکت کرد چون علاقه به نوحهخواني داشت باصداي زيبايش نوحهخواني ميکرد و برخي مواقع دعاهاي گردان تخريب را باصوت دلنشين ميخواند، او بيشتر اوقات با وضو بود و ميگفت: معلوم نيست اينجايي که ما هستيم حضرت بقيه الله (عج) حضور نداشته باشد. حجت دستخط خيلي خوبي داشت. هر شهيدي که مي آمد پلاکاردش را مي نوشت.
مادرش مي گويد: «در مدينهي منوره دعا ميکردم. به خدا گفتم:خدايا مشتاق هستم يکي از فرزندانم در راه تو شهيد شوند امّا دو پسرم متأهل شده اند و مال من نيستند. از دو پسر ديگرم هرکدام را لايق بداني شهيد کن.»
حجت هفت بار به جبهه هاي حق اعزام شد. فقط بار هشتم بود که، براي رفتن از والدين اجازه گرفت. او عاشق جبهه ها شده بود و در آنجا نوحهخواني ميکرد و به جمع رزمندگان فيض ميداد. ايشان درس طلبگي را در اولويت دوم زندگياش قرار داشت. لذا مدير مدرسه « ملا ابراهيم» با او اتمام حجت کرده بود که يا درس يا جبهه؟ يکي را انتخاب کن. حجت نيز با متانت گفته بود: ثواب جبهه از درس کمتر نيست. کمي فرصت بدهيد.
حجت هر بار که از جبهه برمي گشت، ميگفت: باز هم نمره بيست نگرفتم. قبل از آخرين اعزامش پلاکارد شهادتش را با مضمون «شهادت برادر بسيجي حجت ايراني مبارک باد» را با خط خودش نوشت و در مسجد گذاشت.
وي درست 75 روز بعد از اينکه از مدير مدرسه «ملا ابراهيم» فرصت گرفته بود، نمرهي 20 را در عمليات کربلاي 4 در چهارم دي ماه 1365 گرفت و به شهادت رسيد. پيکر مطهرش با شکوه کم نظيري تشييع و به خاک سپرده شد.
شهيد بشير بارگاهي، رهرو شهيدچمران
در نهم فروردين ماه سال 1344 در باسمنج تبريز نوزادي چشم به جهان باز کرد که نامش را بشير ناميدند.
بشير تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در باسمنج و مقطع متوسطه را در دبيرستان شهيد مطهري تبريز گذراند. وي نوجواني باانگيزه و فعال بود.
با شروع جنگ تحميلي فعاليت خود را در پايگاه مقاومت مسجد امام حسين(ع) باسمنج افزايش و در کلاس هاي نظامي و عقيدتي شرکت نمود. ايشان با غلامرضا نقيپور باسمنج دوست صميمي بودند .
با وي هم مدرسه و هم پايگاهي بودند و باهم عازم جبهه شدند.
برادرش ميگويد: با برادرم بشير در لشکر عاشورا با هم بوديم و در اردوگاه سد دز، آموزش آبي خاکي را طي کرديم. بشير خيلي زرنگ و فعال بودند.
برخي از روزها تعدادي ماهي صيد و آبپز ميکرد و به هم رزمانش ميگفت: بياييد بخوريد. بشير به شهيد مصطفي چمران علاقه بيشتري داشت و تيم فوتبالي به نام شهيد چمران در باسمنج تشکيل دادند و با هزينه خودش پيراهنهاي تيم را خريداري نمودند. هر وقت از جبهه نامهاي مينوشت چند توصيه مهم از جمله دفاع از انقلاب و ولايت فقيه و دوم تقويت پايگاه مقاومت بسيج و تيم شهيد چمران را به ما يادآوري ميکردند.
***يار دبستاني من
پاييز سال 1361 صداي خوش بشير را در گردان شهداي محراب شنيده بودم که بلندگوي دستي را به دست ميگرفت و همه را به نماز جماعت يا مراسمات دعا دعوت ميکرد. با بشير در تابستان سال 1364 در گردان حبيب ابن مظاهر با هم بوديم. ايشان در روزهاي عزاداري محرم با صداي دلنشين خود ورد و نوحه ميخواند. بشير رفيقي به نام غلامرضا نقيپور باسمنج داشت که بيشتر اوقات با هم بودند. دست نوشتههاي بشير در روزهاي آخر که از خداوند شهادت را طلب ميکند حکايت از معرفت به مقام شهادت دارد.
بشير و غلامرضا يار دبستاني بودند که هر دو در نوزدهم شهريور سال 1364 در عمليات قادر در منطقه لولان و کلاشين در کنار هم به شهادت رسيدند. پيکر هر دو شهيد در گلزار شهداي باسمنج کنار برادرش حسنبارگاهي آرام گرفت.
شهيد بيوک بهراميزاده، نوحه خوان
بيوک در اول فروردين سال 1340 در تبريز چشم به جهان گشوده است. مادر شهيدان ابراهيم و بيوک ميگويد: فرزندانم به مسجد و مراسمات عزاداري علاقهمند بودند. بيوک در نوجواني از من خواست کتاب نوحه برايش بخرم که با آن کتاب مأنوس بود. چندين بار به جبهه رفت. بيوک ازدواج کرده بود؛ ولي ايمانش قوي بود که دل از خانواده کند و به جبهه رفت. ايشان در سوسنگرد و جبهههاي ديگر حضور داشت. يکبار زخمي شده بود و به تهران اعزام کرده بودند. در آخرين اعزامش، بچة چهارماهه داشت که گفتم: «شما بچه داريد، چرا ميرويد؟»
گفت:«بچه به من مربوط نيست، او خالقي دارد که خودش حافظ آن است.»
***پاسدار با ايمان
دکتر جعفر برادر شهيدان بيوک و ابراهيم بهرامي زاده ميگويد: برادرم بيوکآقا متأهل بودند که اوايل انقلاب در جهاد سازندگي کار ميکرد. بعد به سپاه پاسداران پيوست. بيوک به جبهه رفت و در محاصرة سوسنگرد، از پاهايش مجروح شد. در تبريز فعاليت شبانهروزي داشت. به عنوان سخنران و مربي آموزش نظامي به مساجد ميرفت و درس ميداد. پس از آن در گزينش مشغول خدمت بود. نوحه خواني را از نوجواني شروع کرده بودند.
با اصرار زياد حکم مأموريت 45 روزه به جبهه گرفت و رفت. مسئول مربوطهاش توصيه کرده بود:،«بيشتر از 45 روز حق نداري در جبهه بماني!» مسئول مربوطهاش ميگفت: «در تشييع جنازهاش محاسبه کردم درست 45 روز بود که به مأموريت رفته بود که پيکر مطهرش به تبريز بازگشت.» برادرانم ابراهيم در سيزده سالگي و بيوکآقا در 21 سالگي هر دو در عمليات مسلمبنعقيل به شهادت رسيدند.
نيش زنبور
تابستان سال 1361 در اهواز با ايشان آشنا شدم. آقابيوک مصاحبهگر واحد گزينش سپاه تبريز بودند. در اولين برخوردش او را متواضع و باادب ديدم. ايشان سوالات زيادي از من براي پذيرش در سپاه کردند و عکس العمل مرا از آينه ماشين پيکان رصد ميکرد. چند روز بعد در منطقه سومار با رزمندگان گردان شهيد مدني تيپ عاشورا به کوه مي رفتيم.
ايشان در آخر ستون حرکت ميکردند و حدود چهار نفر با هم فاصله داشتيم. احتمال دادم براي تحقيق من آمده است. در مسيرمان لانه زنبوري مشاهده کردم آهسته پايم را به لانه آنان نزديک کرده و زنبورها پرواز کرده و گوش آقابيوک را نيش زدند!
پس از بازگشت از کوهپيمايي در کنار تانکر آب گردان ايشان را ديدم که روي بوسيدن زنبور ماست ماليده گفتم: آقاي بهرامي زاده چه شده؟ تبسمي کرد و گفت: برادري زنبورها را تحريک و به سمت من حمله کرده و نيش زدند!
منبع: خبرگزاري فارس
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.