شعر از علي شهودي
يک جهان حسرت به دوش جسم و جان آورده ام
روح نا آرام و جسمي ناتوان آورده ام
ديده اي آکنده از خون و سرشک بيکسي
سينه اي سرشار از درد نهان آورده ام
با تو اي سلطان خوبان از دياري دوردست
تا نهم اندوه دل را در ميان آورده ام
زخم دلها خورده ام از دست اين و دست آن
شکوهها از دست اين و دست آن آورده ام
آفتاب اينجا به صف گشتهست بهر کسب فيض
تا چه باشم من که جاني ذره سان آورده ام
نقره داغم کردهاند از بس طبيبان، درد خويش
تا که درمانم نمايد رايگان آورده ام
هر کس رو بر مکاني مي کند وقت نياز
من هم اکنون رو بر اين دارالامان آورده ام
هم پيام از عاشقان و هم درود از دوستان
هم سلام از جانب درماندگان آورده ام
اي کبوترهاي صحن، از من مگردانيد روي
روسياهم، روي بر اين آشيان آورده ام
مدتي شد فرصت ديدار شد فوت و کنون
مرکب توفيق را در زير ران آورده ام
مادرم نام تو را در گوش جانم خوانده است
من ز طفلي روي بر اين آستان آورده ام
بيشتر دانم که مي داني مرادم را که من
کمتر از يک از صدش را بر زبان آورده ام
آتش عشقت مرا هر روز مي سوزد کزآن
داغ چندين ساله را در دل نشان آورده ام
دامنم پر گشته از بار گناهانم اگر
رحمتي کن، خويش را دامن کشان آورده ام
رخصتي خواهم کنم بر تن لباس خادمي
از لباس عاريت تن را به جان آورده ام
گر قبول از من کني اين خواهش جانبخش را
بس بود از اين سفر تنها همان، آورده ام
بعد برگشتن اگر خواهند ياران ارمغان
گويم از ملک رضا عطر جنان آورده ام
تحفه اي ديگر ندارم غير از اين شعري که هست
اشکريزان بر در شاه جهان آورده ام
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.