شعر از سيدرضا مؤيد
اي باخبر ز درد و غم بيشمار من!
برخيز و باش، فاطمه جان، غمگسار من
رفتي ز ديدة من و، از دل نميروي
حس ميکنم هميشه تويي در کنار من
شيريني حيات من! اي بَضعَةُ الرّسول!
تلخست با غمت همه ليل و نهار من
خيري پس از تو نيست در اين زندگيّ و، من
گِريَم از اينکه طول کشد روزگار من
مردم ز گريه، غصّة خود حل کنند، ليک
افتد ز گريه، غصّة ديگر به کار من
خواهم ز کودکان تو پنهان گريستن
اما غمت ربوده ز کف اختيار من
اين روزها ز خانه کم آيم برون، مگر
کمتر به قتلگاه تو افتد گذار من
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.