شعر از حسن زرنقي
از خون و خاکستر ببين در شهر باران را
بسته ست خون راه تماشاي خيابان را
دي را ببين و دردهاي ناتمامش را
در جان ما سرماي سوزان زمستان را
حالا پس از تو انفجار بغض هاي ما
در صدر اخبار جهان آورده کرمان را
روزي تو جانت را فداي مردمت کردي
حالا فدايت مي کنند اين مردمان جان را
آنشب تو را خيل رفيقانت بغل کردند
حالا تو در آغوش مي گيري شهيدان را
در آسمان حتما که ديدي و بغل کردي
ريحانه ي از آتش و خون ها هراسان را
آخر چرا بر خاک و خون افتاده؟! وقتي تو
بر روي چشمت مي نشاندي هر چه مهمان را
بعد از تو جولان مي دهند اينگونه نامردان
از مرد خالي ديده اند انگار ميدان را
تا کي سکوت و صبر بايد، وقت خونخواهي ست
بايد به طوفاني پشيمان کرد شيطان را
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.