اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

روايت گنده لاتي که در پياده روي اربعين توبه کرد

عطيه اکبري: «7 سال قبل که با پاهاي تاول زده عمود 1452 را ردکردم و در بين الحرمين رو به روي گنبد و بارگاه امام حسين (ع) ايستادم، ياد ده شب قبل وگريه هاي مادرم افتاد. وقتي مست و پاتيل با لباس‌هاي خونين و سر و صورت آشفته به خانه آمدم. مادرم کنج پذيرايي نشسته بود و نگاهي به سر و روي من کرد.

روايت گنده لاتي که در پياده روي اربعين توبه کرد

يک آن ديدم پرچم يا علي اکبري را که در دستش بود روي صورتش گذاشت و بلند بلند گريه کرد. صدايش کردم. سرش را بالا گرفت و با همان صورت گريان گفت الهي به حق عزاي حسين (ع) و اين پرچم و ماه صفر، دفعه بعد که براي چاقوکشي و دعوا از در اين خانه بيرون رفتي ديگه برنگردي! دوباره صورتش را ميان پرچم کشيد و گريه کرد.

من هاج و واج نگاهش کردم. مادرم نفرينم کرده بود، براي اولين بار! آن شب تا خود صبح خوابم نبرد. با اينکه مست بودم اما نفرين مادرم مرتب در گوشم بود و تکرار ميشد. راديو را روشن کردم که صدايي جز صداي مادرم در گوشم بپيچد بلکه خوابم ببرد.

اما هر موج راديو را که ميگرفتم از اربعين و پياده روي زائران ميگفت. انگار همه چيز دست به دست هم داده بود؛ پرچم يا علي اکبر (ع) که دست مادرم بود و بعداً ماجرايش را برايتان تعريف ميکنم، صداي راديو که در آن لحظهها فقط از اربعين و پياده روي اربعين ميگفت.

 سرم را بردم بالا و گفتم يا خدا! منم ميرم کربلا. تو خودت کمک کن درست بشم. از کربلا رفتنم به هيچ کسي چيزي نگفتم. ميدانستم به هر کسي که بگم خندش ميگيرد. حالا ميگم چرا بايد خندهشان بگيرد از کربلا رفتن من. يک ساک با يک دست لباس برداشتم و به مادرم گفتم يادته آن شب از خدا طلب مرگم را کردي؟ من دارم ميرم کربلا! حلالم کن و دعا کن اگر قرار است کربلا هم برم و درست نشم خبر مرگم را برات بيارن. مادرم مانده بود هاج و واج. پسر شرش که يک محله را عاصي کرده بود ميخواست بره کربلا. القصه، اينطور شد که من اومدم کربلا!» مي گويم عکسهاي خودتان در کربلا را نشانمان ميدهيد. ميگويد از تصوير معافم کنيد.

 

*7 سال قبل در بين الحرمين به دنيا آمدم

بعضي وقتها فقط بايد شنونده باشي و آنچه ميشنوي را بنويسي، نه کم نه زياد. بعضي وقتها هر چقدر هم کلمه پشت هم رديف کني قافيه را باختهاي و بايد ميدان را واگذار کني به مصاحبه شونده تا خودش شروع کند. مثل وقتي که قرار است ماجراي زندگي يکي از بندههاي خوب خدا و از نظرکردههاي اباعبدالله (ع) را به رشته تحرير درآوري. وقتي مي گوييم نظر کرده، بيراه نگفتيم. حرفهاي «محمدرضا رمضان پور» را که بشنويد دستتان ميآيد چرا مي گوييم نگاه امام حسين (ع) بدرقه زندگياش شده است. رمضان پور طوري ميگويد من 7 سال قبل در بين الحرمين دوباره به دنيا آمدم که بند دلت را پاره ميکند. حرفهايش شبيه روضه است. از نوجوانياش شروع ميکند. از يک خطا و بيراهه و البته همين نقطه زندگياش هم خوب درسي براي پدر و مادرها دارد و هشدار ميدهد مراقب الگوپردازي هاي دوران نوجواني فرزندشان باشند.

 

* يک محله از دست من عاصي بودند

«ما در محلهاي آسيب خيز زندگي ميکرديم، اما خانوادهام آبرودار بودند. نميدانم چرا من نخاله خانوادهمان شدم. در نوجواني الگوي من مرد ميانسالي شد که از قضا قداره کش محله بود. چرايش را نميدانم اما هر چه بود من از او الگو گرفتم و قدم در بيراهه گذاشتم. از گنده لات بودنش خوشم ميآمد. ميخواستم مثل او باشم و همه ازم حساب ببرند. اما بدترين راه را انتخاب کردم. خلاصهاش را بگويم. خيلي زود چشم باز کردم ديدم يک محله از دست من عاصياند. عربده کشي و دعوا شده بود شغل شبانه روزيام. فقط کافي بود يکي نگاه چپ به من کند، شب و روزش را يکي ميکردم. همين حالا 100 جاي چاقو در بدنم هست از بس که دعوا ميکردم و بيشتر از اين تعداد را به بقيه زده بودم.»

 

*از دستگيري و زنجير به پا تا چرخاندن در محله

ميپرسيم شغلت چه بود؟ ميگويد: «شرخري» و ادامه ميدهد: «عربده کش بودم، دائم الخمر، محال بود بدون چاقو و قمه بيخ شلوارم از خانه بيرون بروم. پرستارهاي بيمارستان نزديک خانهمان ديگر به بخيه زدن بدن من عادت کرده بودند. خلاصه يا ميزدم يا ميخوردم. يا کلانتري بودم يا بيمارستان. فقط يک چيزي را بگويم که خودتان تا تهش را برويد. زماني که پليس امنيت طرح جمع آوري ازادل و اوباش را براي برقراري امنيت در محلهها اجرا ميکرد، سراغ من هم آمدند. دستگيرم کردند، زنجير به پايم بستند و دور گردنم آفتابه انداختند و در محله چرخاندند. اين يعني من به ته ته خط رسيده بودم. راستش حالا خجالت ميکشم از مرور آن روزهاي زندگيام اما بايد بگويم. براي اينکه جوانترها بخوانند و بدانند که امام حسين (ع) همه جوره اش را خريدار است، حتي اگر بدترين آدم روي کره زمين باشي باز هم اميد هست براي تغيير.»

 

*ماجراي نفرين مادر و پرچم دوران نوجواني

«گفتم داستان پرچم حضرت علي اکبر (ع) را بعداً برايتان مي گويم. حالا وقتش است.» وقتي پاي حرفهايش بنشيني انگار کارت راحت ميشود. برايت تيتر مي زند، مقدمه ميگويد. مثل نويسندهها اول، از آخر قصه شروع ميکند و بعد با يادآوري يک نشاني دوباره تو را ميکشد به آخر داستان زندگياش و ميگويد: «آن شب که گفتم مادرم مرا نفرين کرد، يادتان هست که گفتم يک پرچم دستش بود که رويش يا علي اکبر (ع) نوشته شده بود؟ اين پرچم حکايتها داشت. 12 ساله بودم. محرم بود و اهالي محل مشغول سياه بندان کوچهها و من هم سرگرم بازي. در سياه بندان سهيم شدم و دستمزد مشارکت من پرچم يا حضرت علي اکبر (ع) شد. پرچم را به خانه آوردم و به برادرها گفتم بيايند جلوي خانهمان تکيه حضرت علي اکبر (ع) علم کنيم؟ با عشق تکيه را علم کرديم. تکيه تبديل به هيات شد و من هم خادم نوجوان هياتمان شدم. براي عزاداران حسيني چاي ميريختم و نوکري ميکردم. اما چند سال بعد طوري در باتلاق گناه فرو رفته بودم که حتي روي آمدن به هياتي که خودم بانياش بودم را هم نداشتم. آن شب که مادرم مرا نفرين کرد و سرش را لاي همان پرچم گرفت و گريه کرد، خاطرات راه اندازي هيات از ذهنم گذشت و دلم لرزيد.»

 

* انَّ الْحُسَيْنَ مِصْبَاحُ هُدًي وَ سَفِينَةُ نَجَاة

قصه زندگياش را که ميگويد تازه ميفهميم چرا نميخواست کسي از کربلا رفتنش با خبر شود و ميگفت همه خندهشان ميگيرد از اين خبر. حتماً فکر ميکرد مردم با شنيدن خبرکربلا رفتنش ياد قمه کشيها وعربده کشيهايش مي افتند، شايد هم تصوير آفتابه دور گردن اراذل محله برايشان تداعي ميشد. اما ميشود لوح دلت را بسپري به امام حسين (ع) تا کمکت کند پاکش کني از هر چه پليدي و بديست. باقي ماجرا از زبان خودش شنيدني است؛ «گاهي وقتها فکر ميکنم شايد همان هيات حضرت علي اکبر (ع) و حسين (ع) گفتنهاي خالصانهام در کودکي بود که بالاخره يک جايي به کارم آمد و از مهلکه نجاتم داد. به خدا که بايد جمله انَّ الْحُسَيْنَ مِصْبَاحُ هُدًي وَ سَفِينَةُ نَجَاة را طلا گرفت. من ازمادرم حلاليت گرفتم و راهي سفر کربلا شدم. از ابتداي سفر به کربلا سر و صورتم را با چفيه پوشاندم تا فقط خودم باشم و خودم. از عمود يک تا عمود 1452 را با پاي برهنه رفتم. پاهايم تاول زد. خون راه افتاد اما اين دردها براي من که اگر هفتهاي يکي دوبار چاقو کشي نميکردم و نميزدم و نميخوردم روزم شب نميشد، بي معنا بود. اما اين زخمها کجا و آن زخم هاکجا؟ تمام راه را گريه کردم. گفتم خدايا کمکم کن پاک شوم از همه شرارتها. به بين الحرمين که رسيدم خدا را قسم دادم به امام حسين (ع) و اهل بيتش که کمکم کنند.»

 

*از ردکردن پيشنهادهادي کلان شرخري تا آغازي ديگر

نظرکرده امام حسين (ع) حالا با افتخار از آخر قصه زندگياش ميگويد: «وقتي برگشتم ديگر آن محمدرضاي سابق نبودم. مادرم در همان نگاه اول باورم کرد. مادرها عمق نگاه فرزندانشان را از حفظند. خدا خيلي امتحانم کرد. تا چند وقت پيشنهادهاي کلان شرخري بود که چپ و راست به من ميدادند. اما همه را رد کردم و شدم کارگر ساده يک کارخانه بلور سازي. از محرم سال بعد سرم را بالا گرفتم و بعد از سالها به هيات حضرت علي اکبر (ع) رفتم. با افتخار چاي ريز و کفش جفت کن گريه کن هاي امام حسين (ع) شدم و هنوز هم هستم. از 7 سال قبل تا امروز پياده روي اربعين و روز اربعين براي من حکم سالگرد تولد را دارم و هر جا باشم خودم را به اين مسير آسماني ميرسانم.»

«قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً»

«هرگز از رحمت خدا نا اميد مباشيد، خدا همه گناهان را (چون توبه کنيد) خواهد بخشيد.»

آيه 53 سوره نوراني زمر

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.